حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

قسمت پایانی روضه حضرت زهرا سلام الله علیها سیدمجید بنی فاطمه

قسمت پایانی روضه حضرت زهرا سلام الله علیها سیدمجید بنی فاطمه

روز آخرِ عُمر بی بی به روایت هفتاد و پنج روز و یا نود و پنج روز، بعدِ این همه مدت، گفت: حس مادریم میگه دارم میرم، چند وقتی است بچه هام  دست پختم رو نخوردن...
خودش تنور رو روشن کرد، خودش با اون دستِ شکسته اش نون درست کرد، کنیزا اومدن کمک، فرمود: میخوام خودم امروز بچه هام رو شستشو بدم، خودم موهاشون رو شونه کنم...یک نگاه کرد صدا زد: حسن جان! مادر بیا، حسن سرش رو مؤدب پایین انداخته، بله مادر!
مادر دستاش رو روی صورت حسن میکشید، حسن جان! تا زنده ام به بابات هیچی از کوچه و سیلی نگو، بابات غصه میخوره، هی دست میکشید رو لبهای حسن، قربونت برم مادر، زینبش رو صدا زد، موهای زینبش رو شونه کرد، مادرا میدونن وقتی موهای دختر رو شونه میزنی بعضی از جاها گره داره، همچین که مادر به گره های موهای زینب بر میخورد، میگفت: الهی هیچ وقت این موها پریشون نشه مادر...
بچه ها وقتی میدیدن دست مادر بالا نمیآد همین جوری گریه می کردن، همه رو وقتی زلفهاشون رو شونه کرد، گفت: آخرین نفر نوبتِ حسینِ، بیا مادر! بیا حسینِ قشنگم، دست میکشید رو صورتش، رو بدنش، سرت رو بیار بالا مادر، حلقومِ بچه اش رو نگاه می کرد، هی دست می کشید، قربونت برم مادر، الهی هیچ وقت این بدن نیزه نخوره، موهای حسین رو درست کرد، الهی مادر هیچ وقت موهات تو چنگِ هیچ نامردی نیوفته، الهی هیچ وقت سرت دست به دست نشه...
بچه هاش رو وقتی نوازش کرد، به بهونه ای فرستادشون برن، خودش آخرین نمازش رو خوند، رفت تویِ حجره، رو به قبله دراز کشید، فرمود: تا ساعتی دیگه منو صدا بزنید، اگه دیدید جواب نمیدم زود برید مسجد علی رو خبر کنید، بی بی رو به قبله دراز کشید، یه روپوشِ سفید روی صورتش کشید، ساعتی بعد شروع کرد اسماء صداش زدن:  يَا فاطِمَة! يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى!  يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰه! يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ!" تا دید جواب نمیده به سر و صورت زد، میگه: همچین که اومدم برم مسجد علی رو خبر کنم دیدم دوتا آقازاده ها وارد شدن، اسماء! به ما بگو مادرمون کجاست؟ چرا به سر و صورتت میزنی؟ گفتم: بچه ها بیایید بریم غدا بخورید، یه وقت امام حسن فرمود: اسماء تا به حال کی دیدی ما بی مادر غذا بخوریم؟ صدا زدم: آقازادها از این به بعد دیگه باید بی مادر غدا بخورید، بدنِ مادر رو نشون دادم، حسین خودش رو روی پاهای مادر انداخت، حسن خودش رو روی پاهای مادر انداخت، یکی میگه: مادر! من حسنم، مادرِ جوانم! چرا جواب نمیدی؟ نکنه منو نشناختی؟مادر! من حسینم، جوابم رو بده...هر مادری توی هر شرایطی باشه جوابِ بچه اش رو میده، میدونی کجا مادر جوابِ حسینش رو داد؟ شمر میگه: روی سینه ی حسین نشستم، خنجرم رو بیرون کشیدم، لبه ی تیغ رو روی حلقومش گذاشتم، هر چه کردم دیدم نمیبُره، شنیدم گوشه ی گودال یکی میگه: غریبِ مادر! حسین!

.