نمایش جزئیات
قسمت پایانی روضه حضرت زهرا سلام الله علیها به نفس سیدامیر حسینی
ببین میتوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جانی بمان
زمین گیرِ من آسمانی بمان
اگر می شود می توانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
*فاطمه نانِ خانه رو که پخت، گفت: فضه من میرم داخل حجره، اگه صدام زدی و جواب ندادم بدون به دیدارِ بابام رسول الله رفتم، آرام فاطمه رفت، پارچه ای روی خودش انداخت، فضه میگه: بعد از دقایقی صداش زدم"یا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰه" جواب نیومد" یا بِنْتَ خَدِیجَةُ الْکُبْرَی" هیچ صدایی نمیآد، وارد حجره شدم دیدم بعد از این همه درد کشیدن آروم خوابیده، همون لحظه حسنین وارد شدن، مادرمون کجاست؟ گفتم: آقازاده ها! خوابیده مادر، گفتن: فضه! کی دیدی مادرِ ما توی این موقع روز خواب باشه؟ گفتم: آقازاده ها! خدا صبرتون بده، دو تایی اومدن تو حجره، خودشون رو انداختن رو مادر...
گفتم: آقازاده ها برید باباتون علی رو خبر کنید، این دوتا آقا زاده ها دوان دوان، نفس نفس میزدن، گریه می کردن، هق هق می کردن، رسیدن جلو دَرِ مسجد، بابامون علی رو صدا کنید...
شیخ عباس قمی نوشته: وقتی امیرالمؤمنین اومد تو چهارچوبِ دَرِ مسجد ایستاد، حالِ این بچه هارو که دید فهمید چه خبر شده همونجا غش کرد، آب به صورتِ علی زدن، امیرالمؤمنین به هوش اومد، هی تا خونه چند بار خورد زمین، بلند میشد، اومد رسید بالا سَرِ خانومش، دست بُرد زیرِ سَرِ فاطمه، فاطمه جان! دید جوابی نمیده زهرا، فاطمه جان! من پسر عموتم، جوابی نداد، اشکِ علی سرازیر شد، فاطمه جان جوابِ من رو بده من علی هستم، اشکش چکید رو صورتِ خانوم، به امر خدا زهرا برگشت، چشای بی بی باز شد، فقط برا دلِ علی برگشت...
.