حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

مدح ویژۀ ولادتِ حضرت رقیه سلام الله علیه به نفس حاج احمد نیکبختیان

مدح ویژۀ ولادتِ حضرت رقیه سلام الله علیه به نفس حاج احمد نیکبختیان

سحری روشن و عاشق
سحری غرقِ شقایق
سحری چاک گریبان و
شبی خیره و حیران
همه آفاق گل افشان
و زرافشان و چراغان و غزل خوان
همه لبریز زِ آوازِ هَزاران
دشت ها غرقِ ترنُّم
پُرِ گلهای تبسُّم
زِ مِیِ نوش ترین خُم
به ترانه، به تلاطم
سحری ریخته از بامِ فلک 
دامنی از ماه، به هر راه
به هر کوچه شبانگاه

چه نوری است چه طوری است
در این خاک،چه هنگامه‌ی شوری است.

که در حلقه‌ی گیسوی ستاره
زمان، لحظه‌ی احساس، زمین تکّه‌ی الماس
پُر از عَطرِ گلِ یاس ترین یاس
شگفتا از این بزم، از این فرش
از این عرش تر از عرش
اگر هوش رمیده وَ گر عقل پریده
وَ گر دل برمیده
زِ طربخانه‌ی سینه
پِیِ دلهای دگر تا به مدینه
به نگینِ شب رؤیایی هر دیده‌ی بی خواب
شبِ بارشِ مهتاب، دَرِ خانه‌ی ارباب
چه نوری است، چه شوری است
چه طوری است، در این خانه چه 
هنگامه‌ی شوری است.

ببین قبله نما را
که گم کرده خودش را 
و مِنا را و صفا را
وَ زِ سر تا به قدم غرقِ نیاز است و
 دو دستش که دراز است
 بدین خانه، که در هاله‌ی راز است
در این بزمِ مُعطّر
در این مستیِ یکسر
چه بی تاب چه مجنون
چه شیداشده لیلاشده اکبر

چه مبارک سحری هست و 
چه فرخنده شبی هست
همین شب که شد از عشق لبالب
وَ گُلِ خنده شکوفاست به رخساره‌ی زینب
و خدا دانَد از آن چَشمِ تماشایی بیدار
وَز آن قامت سرشار زِ دلدار
وَز آن چهره‌ی یوسف کُشِ بی تاب
علمدار، چه طوفان شده بر پا به دلش
در دَمِ دیدار، در این شامِ بهاری
نه صبری نه قراری، پُر از لحظه شماری
چه مشتاق، چه بی خویش
قدم میزند و منتظرِ عَطر دل انگیز و
دل افروزِ گلِ نازِ حسین است
چه شعری است، چه نوری است
چه طوری است چه هنگامه ی شوری است.

چه شد باز، که دَر باز شد و 
لحظه‌ی اعجاز شد و
محشری آغاز شد و
دید که در حُلِّه‌ای از برگِ گل یاس
وَ پیچیده به قُنداقه‌ای از شَهپرِ جبریل امین
در آغوش حسین بن علی
یاس ترین ناز ترین جلوه که دیده است
به چشمی که ندیده است به جز روی حسینش

دو چشمش گُلِ دریاست
چه زیبا، چه شیوا و ثریاست
دل آراست، تماشایی و بابایی و تنهاست
وَ ناگاه اباالفضل رو کرد
 به انبوه فرشته و فرمود : 
اَلا باغِ ملائک، وَ ای فوجِ فرشته
که دگر دور و برِ غنچه‌ام این گونه مگردید
 مریزید گُل از شوق مرقصید
مبادا که به بال و پرِ خود ناز کنیدش
که شاید رُخَش آزرده شود
از نفَسِ گرم و پَرِ نرم
که این گُل بُوَد حساس‌تر از معنیِ احساس
و آئینه‌تر از آینه در بوسه‌ی یک آه
و ای آه، از این آینه دوری
وَ مبادا که عبوری کُنی
 از گَرد رُخِ یاس‌تر از یاس

و ای شبنمِ شیرین مَنِشین
بر سرِ گلبرگی از این غنچه
که ترسم، کبودش کند این بار 
که با توست چنین
خدایا! چه گُل است این
که شیرینِ دل است این
در این چهره بگو کیست؟
بگو این مَثَلِ کیست؟
همه محو، همه مات
همه واله و حیرانِ اباالفضل
که زینب به نَمِ اشکی و با سینه‌ی پُر آه
 و دلی سخت غمین گفت چنین
با پسرِ اُمِ بنین، ای پسر فاطمه عباس ببین
دخترکِ نازِ حسین بن علی، نَه
که همان گوهر مفقود و همان مادر رنجور
که می‌بود حدیثِ فدک و غصبِ فدک
زخمِ دلِ حضرت زهرا و نمک
همانی که به هر صبح و به هر شام
فقط صحبت او بود، 
همان خانه، همان شعله، همان دود،
همان است که باز آمده امروز.....

شاعر:حسن لطفی