نمایش جزئیات
مناجات وتوسل به امام زمان روحی له الفدا وحضرت زهرا سلا الله علیه ویژهٔ شبهای قدر به نفس حاج میثم مطیعی
کجای عالمی دلگیرم امشب
به دستت میرسه تقدیرم امشب
به شوقِ گفتن اسم تو بوده
اگه قرآن به سر میگیرم امشب
کجایی ببینی شدن عاشقا بیقرارِ تو
شبِ قدر بعدی الهی که باشیم کنارِ تو
«بیا یابن زهرا، بیا یابن زهرا، عزیزِ من»
میشه هرجا که زیرِ آسمونی
برا ما روضه ی مادر بخونی
کسی امشب نشونیتو نداره
گمونم پیش ِقبرِ بی نشونی
نشستی همونجا که دلتنگیِ روز و شب هاته
گمونم که تا صبح بِفاطمةَ روی لب هاته
«بیا یابن زهرا، بیا یابن زهر،ا عزیزِ من»
آتیشِ کینه رو دیوارِ باغه
که یاسی پرپرهِ میسوزه ساقه
همه روضم همینه خونِ زهرا
گمونم گردنِ اون میخِ داغه
علی کعبه و فاطمه هم برای طواف اومد
امون از زمونی که تو کوچه حرفِ غلاف اومد
«مرو فاطمه جان، مروفاطمه جان، مرو زهرا»
#شاعر: محمد رسولی
همین که بهتری الحمدالله
جدا ازبستری الحمدالله
همین که در زدم دیدم دوباره
خودت پشت دری الحمدالله
نرو تا که خیره نگاهم به درشه
بمون زهرا حسینت بزرگ تر شه
حسن مردتر شه بمون زهرا
زنهای پرستار خدمت بی بی بودند، یه وقت دیدن. نفسای بی بی به شماره افتاد. گفتن الان از دنیا میره، بلند شدند برن مسجدامیرالمؤمنین رو خبر کنند، اینقدر حال این زنها متغیر بود، اینقدر نگران و مُشوَّش بودن، بین راه امیرالمؤمنین زنهارو مشاهده کرد .فرمود: مَن خبر؟ چه خبر شده؟ "مالي اَراكُنَّ مُتَغیِّرات الوجوهِ والصُّوَر"شما چرا رنگاتون پریده؟ اونا گفتن: "یا ابالحسن! أَدْرِكْ ابْنَةَ عَمِّكَ الزَّهْرَاءَ" علی اکه یه بار دیگه میخوای زهرا روببینی فقط عجله کن .
امیرالمؤمنین وارد منزل شد عبا برداشت عمامه برداشت، سر بی بی رو به دامن گرفت با یه مظلومیتی صدا زد: "يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى فَلَمْ تُكَلِّمْهُ"جواب نداد. " يَا بِنْتَ مَنْ حَمَلَ الزَّكَاةَ فِي طَرَفِ رِدَائِهِ" هر اسمی هر صفتی به کار برد بی بی چشمارو باز نکرد، یه وقت علی صدا زد : "يَا فَاطِمَةُ كَلِّمِينِ" زهرا با من حرف بزن .."فَأَنَا ابْنُ عَمِّكَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ "من پسر عم مظلومت علی ام. "فَفَتَحَتْ عَيْنَيْهَا فِي وَجْهِهِ وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ" دلش به رحم آمد چشمها رو باز کرد نه علی حرفی زد، نه فاطمه ی زهرا، هر دو به هم نگاه کردند، با نگاه باهمحرف میزدند. راوی نوشته که معصوم فرمود: "وَ بَكَتْ وَ بَكَىٰ" هر دو شروع کردن گریه کردن....
روزای آخر خانم بلند شده بود کار خانه می کرد، موهای بچه هاشو شونه میکرد، خونه رو جارو می کرد، همه خوشحال شدن.
علی! برا دلت بمیرم که نیمه شب ی بی بی رو غسل دادی، گفتی بچه ها آروم گریه کنید. اما یه اتفاقی افتاد خودت برگشتی سمت دیوار هی دستِ مشت کرده به دیوار میزدی. علی داد می زد، گریه می کرد....*