حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه وتوسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شبِ ششم محرم ۱۴۰۱به نفس کربلایی سید رضا نریمانی

روضه وتوسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شبِ ششم محرم ۱۴۰۱به نفس کربلایی سید رضا نریمانی

*صدای ابی عبدالله دم در خیمه ها بلند شد دیگه کسی برا ابی عبدالله نمونده.روایت میگه جز چند نفر، هیچ کس دیگه باقی نمونده.. نادَیٰ واغُربَتاه، واقِلَّةَ ناصِرا أمَا مِن مُعينٍ يُعينُنا؟ أما مِن ناصِرٍ یَنْصُرُنا؟ آیا کسی هست مرا کمک کنه، همراهی کنه، نصرتم بده؟ روایت میگه یه مرتبه قاسم ابن الحسن از خیمه بیرون دوید. صدا زد عموجان! من هستم! یاریت میکنم. ابی عبدالله تا قاسم رو‌دید، راوی میگه بغلش کرد بوسید. صدازد قاسمم تو یادگار حَسنم هستی، تو باید کنار من باشی، من تو رو نگاه می کنم یاد حسنم میوفتم. تو نمیخواد بری میدان.قاسم گفت: عموجان! اذن میدان به من بده. من نمیتونم ببینم شما اینجوری غریب وتنهایی. آقا اذن میدان ندادن.
فلذا مقتل میگه: "فَجَلَسَ القاسِمُ مَهموماً مَغموماً مُتَهَلِّماً باکِی العَین، حَزینَ القَلب، فَوَضَعَ رأسُهُ علی رِجلَیه." سرش رو گذاشت رو‌ پاهاش ناراحت، غمگین، گوشه ی خیمه نشست."وَ ذَكَر أنّ أبَاهُ قَد رَبَطَ لَه عوذَةً فِي کِتفِهِ الاَیمَن" ..یهو یادش افتاد باباش حسن به کتف راستش یه بازوبندی بسته.. یادگار باباشه. باباش گفته قاسمم! این حرز رو بهت میدم یه نامه ای هم تو این حرز گذاشتم. یه روزی میرسه داداشم حسین تنها میشه، یه وقت نکنه اونجا داداش من رو غریب رها کنی بری، میدونم حسینم بهت اجازه نمیده بری میدان. یه نامه نوشتم تو‌حرز گذاشتم این نامه رو اون‌ موقع بهش بده. قاسم بازو بند رو باز کرد، آورد خدمت ابی عبدالله. "وَ عَرَضَ ما كَتَبَ عَلى عَمِّه" نوشته رو أورد تقدیم ابا عبدالله کرد."فَلَمّا قَرأ الحُسينَ عليه السلام العَوذَةً، بَكىٰ وَبُكاء شَديدا" تا این نامه رو ابی عبدالله دید رو‌چشمش گذاشت، بوسه زد، روایت میگه شروع‌ کرد های های گریه کردن......
 نگاهش به دست خط حسنش افتاد.آی قربونت برم داداش! قربونت برم که یه عمر چه غم‌هایی تو‌ دلت بود و به من نگفتی. قربونت برم که چه صحنه هایی دیدی وبه ما نگفتی. قربونت برم‌ که شبا از خواب می پریدی هی میگفتی نزن..نزن...نزن....

"فَلَم يَزَلِ الغُلامُ يُقَبِّلُ يَدَيهِ ورِجلَيهِ" این بچه خودش رو انداخت رو دست وپای ابی عبدالله، پاهای عموش رو‌میبوسه. به دست وپا افتادن یعنی اینکه التماس کنه.. قاسم التماس عموش رو‌میکرد...."ويَسأَلُهُ الإِذنَ حَتّى أذِنَ لَهُ" از عموش میخواد بهش اجازه بده بره میدان، اذن رو‌ گرفت، راه افتاد. همچین‌ که به سمت میدان حرکت می کرد شروع کرد رجز خوانی کنه.*
  
"انْ تَنْکُرونى فَانَا فرعُ الْحَسَن
 سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى و الْمُؤْتَمَن
 هذَا حُسَیْنٌ کَالاَسیرِ الْمُرْتَهَن
 بَیْنَ اُناسٍ لاسُقوا صوبَ الْمُزَن"

*تا صدا زد «أِن تَنْکُرونى» من فرزند حسنم همه ی پیرمردایی که تو‌ جَبل زخم از امام حسن خورده بودن، یهو سرشون رو بالا آوردن گفت کیه؟! پسرِ حسنه؟ به عمر سعد گفتن اجازه بدید ما به جنگ این بچه بریم. دورش کردن‌، شروع کردن تیر بارونش کنن سنگش بزنن. همچین که اومد سرش رو برگردونه اون نامرد با شمشیر به فرق قاسم زد با صورت به زمین افتاد.نیزه رو‌ برداشت، جوری تو کمر قاسم زد که این نیزه از سینه ی این بچه بیرون زد. خونا شروع‌ کرد سرازیر شدن "وَ صَاحَ يَا عَمَّاهْ "ناله اش بلند شد. عمو! *

بعد تو‌ این حرمِ مرثِیه خوان را چه کنم 
یا تنی مانده به شن های روان را چه کنم

می وزد آهِ من و خِش خِش تو‌ می آید
این همه دور وبرم برگ‌ِ خزان را چه کنم

*«برگ خزون وقتی رو‌زمین میریزه، وقتی آدم‌ روش راه میره، خِش خِش صدا میده» *

نجمه دنبال تو و چشمِ تو دنبال من است
آه این را چه‌کنم وای که آن را چه‌کنم

نو جوانیِ حسن ، حیف یتیمت دیدند
پیش زهرا بدنی بی ضربان را چه‌کنم

از عموجانِ تو تنها به لبت جان مانده
بعد فریادِ عموجانِ تو جان را چه‌کنم

تو نگفتی که جوان مُرده عمویی دارم
این زمین خورده ترین مَرد جهان را چه‌ کنم 

نامنظم زدنِ قلب مرا می‌بینی
نامنظم شدنت بُرده توان را، چه‌کنم

*میدونی چرا بدنش نامنظم شد؟ وقتی صداش بلند شد عمو‌جان! روایت میگه ابی عبدالله مثل باز شکاری خودش رو رسوند بالاسر قاسمش. اما چه صحنه ای دید؟! تصور کنید وقتی یه طعمه ای رو‌زمین میوفته کفتارا دورش حلقه می زنن، دید این کفتارا دور قاسم رو‌گرفتن، هر کسی داره با یه چیزی میزنه. یکی داره نیزه میزنه، دورش رو گرفتن دارن می چرخن دور قاسم. یکی میگه نوبت منه، ابی عبدالله اومد دید یه نانجیبی شمشیر آورده بالا میخواد بزنه، زد دستش رو انداخت. یهو دید از اون دور اسب سوارا دارن‌ میان میخوان نجاتش بِدن. ابی عبدالله عقب کشید این اسب سوارا انقدر رو بدن قاسم تازوندن روایت میگه صدای خرد شدن استخوانها می آمد.. یاد کدوم‌ لحظه افتادی؟ اون لحظه ای که مادرش پشت دَره، داره ناله میزنه نمیذارم بیاین، خونه، خونه ی منه اذن می خواد. اون نامرد همه ی توانش رو ریخت تو‌ پاهاش چنان با لگد به در زد...* 

اینهمه نعل...در اینجای کم و...عمقِ زیاد
گیرم این سینه شود خوب دهان را چه‌ کنم

شاعر حسن لطفي

 

گلم‌زوده واسه پرپر شدن
شکستی بدجور آیینه ی حسن

میپاشی بیشتر دست وپا نزن
عمو‌جونم

با هر سرفه خون می ریزه از لب تو 
آغوشم‌غرق خون شد

پیکرت با، سنگ و تیر و نیزه
گل بارون شد

گفتی ابنُ المجتبایی
هرچی شد که از اون شد

سرِ تو ریختن، با بغض وکینه
تقاص عشقِ علی همینه

به تو رسیده، ارث از مدینه
سرِ شکسته، خِس خِس سینه

بمیرم درد بی حد می کِشی
نفس هاتو خیلی بد می کشی

زیر سم اسبا قد می کشی
عمو جونم

قاسم قاسم
من گُمت کردم میون نیزه های این لشگر 

آه‌وناله ات گم شده تو
سر صدای این لشگر

مونده روی پیکرِ تو
رَدِّ پای این لشگر 

دور تو‌جمع اند، هزار تا قاتل
بهم‌می خندن یه مشت ارازل

برا تنفس خوردی به مشکل
پُر از هلالی، ای ماه کامل 

.