نمایش جزئیات

روضه و توسل به راوی دشت‌کربلا امام سجاد علیه السلام اجرا شده به نفس حاج حسن خلج

روضه و توسل به راوی دشت‌کربلا امام سجاد علیه السلام اجرا شده به نفس حاج حسن خلج

ابوحمزه ي ثمالي واردِ بر آقا امام زين العابدين شد، ديد اينقدر گريه كرده سينه ي مبارك خيس شده، آقا داره زار ميزنه، قطره قطره اشك ها از محاسن آقا ميچكه، گاهي از شدت گريه مي افته صورت روي خاك ها ميذاره، خيلي بي تابي ميكنه، قرار نداره، ابوحمزه ميگه: رفتم جلو آقامو بغل كردم، گفتم: يا بن رسول الله! چرا اينقدر خودتون رو اذيت مي كنيد؟ سالها گذشته از ماجراي كربلا، در ضمن باباي شما علي رو هم شهيد كردن، مادرتون زهرا رو هم شهيد كردن، اصلاً شهادت عادتِ شما خانواده است، مالِ شماست، چرا اينقدر ناراحتي مي كنيد؟ ديد آقا شدت گريه اش بيشتر شد، فرمود: ابوحمزه! البته شهادت حقِ ماست، اما تا قبل از عاشورا كسي سراغ نداره كسي از خانواده ي ما به اسارت رفته باشه، كسي سراغ نداره كسي از اهلبيت رو دستش رو بسته باشن...
 ابوحمزه ميگه: آقام زين العابدين يه جمله اي گفت منم نشستم با آقام شروع كردم گريه كردن، فرمود: ابوحمزه هر وقت چشمم به عمه هام ميوفته، هر وقت چشمم به خواهر هام ميوفته، يادم مياد اون لحظه اي كه اينا تو بيابونِ كربلا مضطرب مي دويدن به اين سمت و اون سمت... مگه ميتونم فراموش كنم، عمه هام پاي برهنه، روي اين ريگ ها و شن هاي داغ كربلا به اين طرف و اون طرف مي دويدن، مگه يادم ميره خيمه ها مي سوخت، بابام توي گودال اُفتاده بود، هي ناله ميزد...*
 
بین نماز، وقت دعا گریه می کنی
از صبح تا نمازِ عشاء گريه مي كني
 
وقت اذان، دمادمِ مغرب ميان شهر
در خانه در كوچه، در همه جا گريه مي كني
 
در التهاب آهِ خودت آب می شوی
می سوزی و بدون صدا گریه می کنی

هر چند زهر قلب تو را پاره پاره کرد
اما به یاد کرب و بلا گریه می کنی

اصلاً خودِ تو کرب و بلای مجسّمی
وقتی برای خون خدا گریه می کنی

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود
با ناله های وا عطشا گریه می کنی

با یاد روزهای اسارت چه می کشی؟
هر شب بدون چون و چرا گریه می کنی

با یاد زلفِ خونی سرهای نی سوار
هر صبح با نسیم صبا گریه می کنی
 
*آقا زين العابدين، آب مي ديد گريه مي كرد، غذا مي ديد، جوان مي ديد، پير مي ديد، تازه عروس مي ديد، تازه داماد مي ديد، پيرزن مي ديد، گهواره مي ديد، سه ساله مي ديد، مرد مي ديد، زن مي ديد، اسير مي ديد، غريب مي ديد گريه مي كرد... قصاب داشت گوسفند رو ذبح مي كرد، همين كه كارد رو گذاشت به حلقوم حيوان، آقا صدا زد: آبش داديد؟ عرض كرد: يا بن رسول الله! اين چه سئوالي است؟ ما مسلمانيم، مگه ميشه آب نداده ذبحش كنم، آري آبش دادم آقا، امام زار زار شروع كرد گريه كردن، گفت: آقاجان! بي ادبي كردم؟ ناراحت شديد؟ فرمودن: تو يه گوسفند رو ميخواي ذبحش كني آبش ميدي، اما نبودي كربلا ببيني، پوست صورتِ داداشم علي اصغر مثل مشك خشكيده چروكيده شد، لب ها سفيد شد، چشم هاش جايي رو نمي ديد از شدت تشنگي.... اي حسين!