حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه وتوسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده فاطمیه ۱۴۰۱ به نفس حاج‌محمد رضا طاهری

روضه وتوسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده فاطمیه ۱۴۰۱ به نفس  حاج‌محمد رضا طاهری

*امیرالمؤمنین نشست کنار بستر فاطمه گفت:*

شکسته قامتی ای یار نیمه جان علی
چه بی فروغ شدی ماه آسمان علی

مرا به خاک نشانده قدِ هلالی تو
گرفته سوسوی چشمان تو توانِ علی

*اصلاً یه جوری امشب امیرالمؤمنین التماس میکرد ..تاحالا بچه ها اینطور التماس بابا رو ندیده بودن...*

«ممنونم اگر نروی 
میمیرم اگر بروی
زهرا مرو مرو..»

فاطمه جان!
کس نداند که پس در به من و تو‌ چه گذشت ..
تو نفس میزدی و من زِ نفس افتادم

نفس، نفس زنی و ذرّه ذرّه آب شوی
چه زود پیر شدی، همسر جوانِ علی

سه ماه شد که سخن با علی نمیگویی
سه ماه شد که ندادی رُخَت نشانِ علی

همیشه بسترت از برگهای لاله پُر است
گلِ خزان زده ی سرخ بوستانِ علی

عزیز دلم! کسی سراغ تو را از علی نمیگیرد
مدینه مرگ کند آرزو به جانِ علی

*یه عده که اومدن‌ عیادت خانم،همچین که داشتن میرفتن گفتن دیگه کار تمومه، به امام حسن گفتن به بابات بگو فکر کفن و دفن باشه، انقد بی معرفت بودن‌.‌..*

*اینجا خیلی برا فاطمه گرون تموم شد
نگاه کرد دید امیرالمؤمنین کنارِ بستره، میگه...*

گرفته ام ز غریبی دو زانویم به بغل
که تاب آورد این داغ بی کران علی

* میگن وقتی بچه ها به مولا خبر وفات زهرا رو دادن.. این چند قدم از مسجدالنبی تا خونه رو، بارها امیرالمومنین باصورت به زمین افتاد...*

این سخن ورد زبانها افتاد
دیدی آخر علی از پا افتاد

اگر چه بین خسوفی، هنوز ماهِ منی
بتاب بر من و بر این ستارگانِ علی

*فاطمه جان! یه خواهش ازت دارم...*

بیا و این دم آخر برای دلخوشیم
بخند تا که نَمردم بخند جانِ علی

*نوشتن این چند روزه لبخند به لبان فاطمه نیومد الاّ یه موقع، خانومی که شخص نابینا میاد تو خونه سریع خودش رو می پوشونه.. پیغمبر فرمود: زهراجان! نمیبینه، خانم‌فرمود:اونمیبینه من که میبینم، الان لحظه ی آخرم دل نگرانه،بی بی فرمود: اسماء! اینطوری که مرده ها رو میبرن  بسمت قبرستان، یه پارچه ای رو بدن میندازن حجم بدن نمایانه، من سختمه...اسماءگفت:خانم! من تو حبشه دیدم که تابوت درست میکنند... با چند نی خرما درست کرد یه پارچه دورش کشید.. همچین که تابوت وارد خانه شد دیدن فاطمه بعد چندوقت لبخند زد، فاطمه لبخند زد اما زینبین تو سرشون می زدند حسین تو سرش می زد...*