نمایش جزئیات

روضه و توسل به دوطفلان حضرت زینب اجرا شده شب چهارم محرم۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

روضه و توسل به دوطفلان حضرت زینب اجرا شده  شب چهارم محرم۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

اگر از روضه‌ی خود دور برانی تو مرا
من که دلبسته‌ی این گریه و آهم چه کنم؟!

*همچین‌ که حر اومد بغلش کرد تا تو آغوش ابی عبدالله قرارگرفت اشاره کرد به عباس، عباسم! خیمه اش رو‌ آماده کن قبولش کردم..مگه میشه کسی دم‌مدر ابی عبدالله بیاد آقا در روش ببنده..*

بيا نگار آشنا شب غمم سحر نما 
مرا به نوكریِ خود شَها تو مفتخر نما

ای گلِ وفا حسين
معدنِ سخا حسين 
میكشی مرا حسين

به مُحرم،به سیاهی، به غمت محتاجم
گر نشد لایق دیدار نگاهت چه کنم؟!

من اگر دور شوم از تو دلم میمیرد
بی تو درمانده و بی پشت و پناهم چه کنم ؟!

شاعر: سجاد امیدیان

 

*کاروان ابی‌ عبدالله از مدینه راه افتاد. این دوتا آقازاده‌ی بی‌بی حضرت زینب دنبال کاروان نبودند اینقدر به پدرشون اسرار کردند. آخه بابا بزار ما هم بریم. آخه عبدالله مریض احوال بود اینا قرار بود. بایستند آقا بهشون فرمود:« شما کنار پدرتون بمونید». گفتند:«چشم». ولی تا کاروان راه افتاد، اومدن پیشِ بابا....
بابا! آخه علی‌اکبر رفت، قاسم رفت، عبدالله رفت، بنی‌هاشمیا همشون رفتند کسی دیگه توو مدینه نمونده. به ما هم اجازه بده بریم. عبدالله بن جعفر قبول کرد. یه دست خطی نوشت برا ابی عبدالله و برای خواهرش. دست خط و داد بهشون، سریع برید خودتون و برسونید به کاروان. نزدیکای مکه بود که این دوتا سواره، این دوتاآقازاده‌ خودشون و رسوندن. از اون دور منادی فریاد زد:« دوتا سوار دارن میان آقا». یهو ابی عبدالله از دور نگاه کرد، بی‌بیم از محمل سرشون و بیرون آورد. کیه؟! خدایا...آخه دل بی‌بی هی توو این سفر شور میزد. سرش و از محمل بیرون آورد، بَه، بچه‌هامند الهی قربونشون برم. خدا رو شکر الحمدلله خودشون رو رسوندند.
دست خط رو آوردن پیش ابی عبدالله، دایی جان! به پاهای داییشون ابی عبدالله افتادند. دایی جان بابامون ما رو فرستاده اینم دست خطشه. ما اومدیم کنار مادرمون باشیم، آخه شنیدیم وقتی تو رو می‌کشند قراره مادرِ ما به اسارت بره. چه جوری میشه ما توو مدینه باشیم، مادرمون رو ببرند به اسارت، دستاش و ببندند...مادرِ ما هم که از خونه می‌خواست بره مسجد، برا فدک هرکاری کرد امام حسن گفت:« من باید دنبالت بیام، آخه نمیشه که».
توی مسیرم هی دلش شور میزد، خدایا اتفاقی برای مادرم نیوفته...آخرشم توو راه برگشت همینجور که دستش توو دست مادرش بود، اون نامرد اومد گفت:« بده فدک و»...مادر این قباله رو گرفت پشتش، پشت کمرش، پشت چادرش پنهان کرد. اون نامرد اصلا سوال نپرسید که، جلو امام حسن چنان توو صورت مادرم زد...

 فلذا رو پاهای حسین افتادن، نمیذاریم مادرمون تنهایی بیاد...

می رود سمت برادر به تنش تب دارد
دو پسر دارد و یک زمزمه بر لب دارد

به فدای سر تو! هرچه که دارم این است
چه کنم؟ هست همین هر چه که زینب دارد

ارث زینب قد خم بود، قسم داد و گرفت
إذن خود را هم از آن قدّ مورّب دارد

پسرش رفت به میدان و شغالان دیدند
شیر این بیشه عجب باد به غبغب دارد

رفت و فریاد برآورد برادر! بشتاب
تیغ ورّاث علی از دو طرف لب دارد

حق همین است که قربانی اکبر بشویم
زینب است این که دو فرزند مؤدب دارد

از یمین می‌روم از سمت یسارش با تو
دشمن معرکه یک روزِ معذّب دارد

بد به دل راه مده مطمئناً پیروزیم
مادر ماست که در خیمه، مرتّب دارد:

زیر لب زمزمهٔ ناد علی می‌خواند
دارد از هیبتِ اولاد علی می‌خواند

تکیه دادند به هم هر دو برادر این بار
هر دو در مرکزِ این دایره و چون پرگار

دور خود ساخته‌اند از سر دشمن کوهی
تنِ بی‌سر چقدر ماند و در این انبوهی

خُدعه زد دشمنِ بی‌عرضه و ترسو ای وای
بارش تیر شد آغاز ز هر سو ای وای

ناگهان هر دو برادر به کمین افتادند
زیر بارانِ جفا هر دو زمین افتادند

بدن هر دو پُر از تیر، به هم دوخته شد
چِشم هر دو پسرِ شیر به هم دوخته شد

اول از ترس در آن حال رهاشان کردند
بعد با تیغهٔ شمشیر جداشان کردند

این طرف، حادثه از چِشم زنی دور افتاد
آن طرف در وسطِ خیمه دلی شور افتاد

گَرد، خوابید و شد آن واقعه پیدا کم‌کم
چِشم مادر نگران شد به پسرها کم‌کم

عاقبت واقعه، شد آنچه که زینب می‌خواست
نذر او گشت اَدا! شکر، حسینش برجاست

پسرانم به فدای سرِ تو، غم نخوری
هر دو قربانِ علی‌اکبرِ تو، غم نخوری

پسرانم که بماند! خودِ زینب هم هست
جانِ من نذر علی اصغرِ تو، غم نخوری

تو سفارش شدهٔ مادرِمانی، قَسَمَت
می‌دهم جان من و مادرِ تو، غم نخوری

هر چه غم مال من و قول بده تا آخر
هر چه غم خورد اگر خواهرِ تو، غم نخوری

شاعر: محسن ناصحی

*نگرانیِ تو رو نمی‌تونم ببینم، این زن نمی‌تونه نگرانیِ ولیش و امامش و ببینه...یه روزیم رسید امیرالمومنین رسید بالا سر فاطمه‌ش، هرچی صداش میزد جواب نمیداد، یهو رو کرد گفت:« زهرا جان! تو هم جواب علی رو نمیدی» روایت میگه اشکای چشم علی رو صورت فاطمه چکید، بی‌بی چشماش و باز کرد دستای شکسته‌ش و بالا برد اشکا رو از گوشه چشمای علی پاک کرد، علی جان! اصلا من اینجوری شدم اشک تو رو نبینم؛ چرا داری گریه میکنی؟!