نمایش جزئیات

وضه وتوسل به ابن الکریم حضرت عبدالله ابن حسن علیه السلام اجرا شده شب پنجم محرم۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

وضه وتوسل به ابن الکریم حضرت عبدالله ابن حسن علیه السلام اجرا شده شب پنجم محرم۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

شب پنجم که می رسد از راه
روضه را غرق آه باید خواند
از یتیم حسن که می‌گوییم
روضه‌ی قتلگاه باید خواند

روز آخر نیامده است اما
روضه رفته است داخل گودال
مثل مرغی که بال او کَنده است
حسنی زاده می‌زند پَر و بال

لحظه‌ی آخر است و این میدان
گرچه مَرد نَبرد می‌خواهد
حسنی زاده! پیش عمه بمان
بعد از این، خیمه مرد می‌خواهد

حیف از آن دست حیف از آن بازو
دست خود را به تیغ نسپاری
پیش زینب بمان که بعد عمو
عَلَم و مشک را تو برداری

پیشِ زینب بمان که می‌ترسم
روضه‌ی پشت در شود تکرار
مادرم بازوی کبودی داشت
دست خود را به تیغ‌ها نسپار

شیر اگر بچه باز هم شیر است
آن شغال زبون نفهمیده
اینکه دست تو را ز تن انداخت
دست عباس دیده ترسیده

#شاعر: محسن ناصحی

*لشکر اندکی صبر کرد،یهو دیدند به سوی حضرت دوباره حمله‌ور شدند؛ برگشتند. یهو دیدند لشکر دورِ گودال حلقه زده، عبدالله بن حسن از خیمه بیرون اومد. اومد کنار عموش حسین ایستاد، بی‌بیم دنبالش داره دَوان دوان میره، عبدالله میدَوه، زینبم از این طرف داره پشت سرش داره میدوه. یه مرتبه با اون حالش ابی عبدالله توو گودال افتاده داره دست و پا میزنه؛ لشکرم احاطه کرده دورِ گودال و. یهو ابی عبدالله صدای بی‌رمقش بلند شد:« خواهرم بگیرش این بچه‌ رو محبوسش کن، یعنی ببرش یه جایی زندانیش کن منو نبینه»...

به شدت امتناع میکرد عبدالله، و اینجوری صدا زد:« عمه جان! به خدا قسم اینجوری عموم و تنها نمی‌ذارم، از من نخواه از عموم جدا بشم، من پسر حسنم، من پسر یه آقاییم که توو کوچه‌ها مادرش رو تنها نگذاشت، من پسر همون آقام که توو کوچه مادرش و زدند اومد از مادرش دفاع کرد»...

اون روزم حسن کوچیک بود کم سن و سال بود، اما یه جوری از مادر دفاع کرد، اینجام توو کربلا عبدالله نوجوونه، کوچیکه...

میگه اون نانجیب شمشیرش رو به سمت ابی عبدالله بلند کرد؛ 
- آیا میخوای عموی منو بکشی ای پسر خبیثه، ای پسر زِنا زاده؟! میخوای عموی منو بکشی؟!
شمشیرش و بلند کرد زد، عبدالله دستش و سپر کرد. همچین که این دستش و سپر کرد؛ شمشیر به دستش خورد این دست به پوست آویزان شد. صدای این بچه بلند شد یا اُماه. یهو تا شمشیر به دستش خورد صداش بلند شد وای مادر!

اگه اون روز، روزِ پُر سوز، یکمی بودم بزرگتر
توی کوچه، میشدم من، سپر بلای مادر

آخه همچین که شمشیر به دستش خورد،  وای مادر و که گفت؛ گفت خدا رو شکر از عموم تونستم دفاع کنم، نذاشتم شمشیر بهش بخوره...

آخه توو کوچه که بابام همچین دستش و بلند کرد.

ایستادم به روی پنجه‌ی پایم 
اما دستش از روی سرم رد شد و....

بالاخره از خونواده‌ی امام حسنیا یه نفر تونست آبروداری کنه. توو کوچه که  هرکاری کرد بابام نشد نشد نشد.امام حسن از این داغ پیر شد...

گرچه اینا آبروی عالمند، همه میان از در این خونه آبرو میگیرند...

فراموشی نعمتیه، مگه به این راحتیه 
گودیِ قتلگاه من، اون کوچه‌ی لعنتیه
دستت سیاهه نزن

امام حسین عبدالله رو بغل گرفت توو آغوش گرفت، به سینه چسبانید. صدا زد:« پسر برادرم صبر کن، صبر کن، صبر کن». آروم آروم ملحق میشی به بابات به اجدادت، به مادرم فاطمه....
یه تیری زد به حلقومش؛ این تیرو که زد نمیدونم چه جوری زد که میگه «فَذَبَحَ» یعنی سر جدا شد، سر این بچه توو دامن حسین افتاد...