نمایش جزئیات

روضه و توسل ویژهٔ ورود خاندان آل الله به سرزمین کربلا اجرا شده شبِ دوم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج‌ محمود کریمی

روضه و توسل ویژهٔ ورود خاندان آل الله به سرزمین کربلا اجرا شده شبِ دوم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج‌ محمود کریمی

پرده ی خیمه را کنار زد و 
قحطیِ آب را تماشا کرد
چشم تا کار می‌کند صحراست
عزم رفتن به سوی دریا کرد

رفت تا مَشک را کند پر آب
ماند در خیمه مادرش تنها
بین دستان مادرش انجیل
داشت بر لب دعای استسقا 

در میان توسلش به مسیح
زنگ یک قافله به گوشش خورد
با خودش گفت کیست این موقع
 پسرم زود آمده لابد

پرده ی خیمه را کنار زد و
پیرزن دید کاروانی را
کاروانی پر از گلِ لاله
هم قطاران آسمانی را

سیّد قافله جلو آمد
گفت مادر چه میکنی اینجا
گفت زن، با عروس و با پسرم 
گذر عمر میکنیم آقا 

پیرزن گفت قحطیِ آب است
 مَرد، تنها عصا زمین کوبید
برکت ضربه ی عصای مَرد
 چشمه ی آب از زمین جوشید

قبل رفتن به سمت قافله اش
قبل اینکه به اسب هی بزند
گفت آقا بگو به فرزندت
من حسینم به من بپیوندد

کاروان رفت و آن پسر برگشت
 چشمه ای دید غرق آب زلال 
با خودش گفت هست کار مسیح
 کار عیساست کارهای محال

ماجرا را شنید از مادر
 گفت باید رَوَم به قربانش
اسم ارباب تا به گوشش خورد
 غمِ عالم نشست در جانش

جمع کردند خیمه ی خود را
 عزم رفتن نمود سوی حسین
هر چه نزدیکتر به او میشد
مست میشد وهب ز بوی حسین

نزد ارباب تا رسید وهب
خم شد و دست شاه را بوسید
گفت کیستی که با اشاره ی تو
 از دل سنگ آب میجوشید

نوه ی ختم الانبیا هستم
پسر مرتضی و زهرایم
من حسینم، حسینِ فاطمه ام
شافع خلق در دو دنیایم

با نگاهی وهب مسلمان شد
 عشق ارباب کرد مجنونش
گفت سر میدهم به پای شما
با حسین عهد بست با خونش

با زن و مادرش به قافله ی
نور و شور و امید پیوستند
دلشان گرمِ بودنِ ارباب
چشم بر اهل کاروان بستند

دختری روی شانه های عمو
عشق و شیرین زبان قافله است
گرم بازی که می‌شود دختر
همه هستی و جان قافله است

شیرخواری درون گهواره
گرمیِ زندگی ارباب است
تا که لبخند می‌زند به پدر
شور و سرزندگیِ ارباب است

تحت امرِ حسین، علی اکبر
پاسدار و مراقب همه است
ماه، مشغول پاسداری از
محمل دختران فاطمه است

دلِ ارباب گرم عباس و 
بازویش تکیه گاه زینب بود
پسر مرتضی و ام بنین
سایه اش سرپناه زینب بود

دخت حیدر امانت زهراست
غم نباید رَوَد سوی زینب
همگی فکر عصمت الله اند
خم نیاید به ابروی زینب

عصر ده روز بعد اما آه
 آتشی می‌دمد درون خیام
بی حیاها رَوَند سوی حرم
 بی پناهند اهل بیت امام

عصر ده روز بعد پیکر شاه
می‌شود پای مال و صدپاره 
دختر مرتضی و فاطمه هم
می‌شود بی پناه و آواره 

چادر دختر سه ساله اش از
 آتش اهل شام می‌سوزد 
سر ارباب می‌رود بر نِی
خواهرش در خیام می‌سوزد 

پیکر قد کشیده ی قاسم
تکه های تن گل لیلا
بین گودال دست عبدالله
دست های بریده ی سقا

*همه خیمه ها عَلم شد، دست زینبشو گرفت، فرمود: همونجاست، این همه ازش گفتیم و شنیدیم با بابام مادرم داداشم خودت جدّمون، رفتند یه گشتی توی این دشت زدن هی موقف به موقف حسین می ایستاد با خواهر، یه جمله ای می‌گفت: زینب دست رو سر میذاشت، می‌فرمود: اینجا علی اکبرمو پاره پاره میکنن، از دور نگاه میکرد به علی اکبر، از دور نگاه میکرد به قاسم، شاید یه جایی رو اشاره کرد دیدن داره از دور نگاه میکنه به رباب..*

عصر ده روز بعد پشت خیام
 سر سرنيزه هاست رو به زمین
در پی جستجوی شش ماهه
 می‌رود نیزه ها فرو به زمین

*یه مرتبه مادر دید یه بدن به پنج تا نیزه چسبیده با هم بالا اومدن، شش ماهه رو ارباً اربا کردن، حسین..*