نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شبِ سوم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج‌محمد رضا طاهری

روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شبِ سوم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج‌محمد رضا طاهری

*گفت بابا...
مبهم شده مانند تصویر تو تصویرم
تو کشته ی اشکی و، من اشک است تقصيرم

*امام سجاد علیه السلام فرمود: هر لحظه ای که یه دونه از این زن و بچه ها گریه میکردند با نیزه ها روی سرشون می زدند... 
 
آسان گرفتی امتحان عشق را ازمن
آغوش خود را باز کن من سخت میگیرم

جز گیسوان سوخته شاهد نیاوردم
من شمع، دنیا آمدم پروانه میمیرم

 من باتو آخر سر سرِیک سفره مهمانم
تو بوی نان میدی ومن از زندگی سیرم

*بابا کجا بودی بابا؟! چرا محاسنت سوخته بابا... ؟!بابا!یه وقت نگی چرا تو به دیدنم آمدی موهام آشفته ست..؟*
 
شانه به مویم میزنم اما گره خورده
با گیسوان سوخته هر روز درگیرم

مثلِ غروبِ کنج ویرانه پدر جان از دست بزرگ و کوچک این شهر دلگیرم

دیشب کسی خرما ونان آورد رد کردم
گفتم به او خیلی کتک خوردم دگر سیرم 

*برا ما صدقه نون و خرما میارید؟همه ی عالم سر سفره ی ما روزیشون رو می‌برند..* 

گفت طی شدتمام کودکی هایم کنار شمر
حالا سراغم آمدی حالا که من پیرم

بابا! من از این شاکیم
من گریه کردم جای من عمه کتک خورد
خسته شدم از بس که اینجا دست وپا گیرم

 گفت بابا هرجا سراغت رو گرفتم زجر من را زد
خوب است اینجایی سراغت را نمی‌گیرد

من که گرفته گیسویم دست عوالم را 
موی مرا پیچیده دستش محض تأخیرم

*بابا دیگه نمیتونم راه برم نه ساعت مارو رو پا نگه داشتند اجازه نمیدادن یه لحظه بنشینیم براچی این همه معطلی.آوازه خونها بیان! رقاصه ها بیان! میخواستند از ما پذیرایی کنند...*

من آمدم پیش خودت راحت شدم بابا
اما رباب آشفته شد هنگام تطهیرش

*آب می‌ریختند رو بدن از یه طرف رباب داد میزد.. یازهرا! از یه طرف زینب فریاد می‌زد وا اماه..!
 اینی که گفتند زنِ غساله اومده شاید اومده باشه اما اومده اجازه نداشته دست به این بدن بزنه،عصمت اللهِ بدنش رو فقط باید زینب شسته باشه غیراز این نیست زین العابدین هم کمک کرده... اما یه سوال کرد زن غساله وقتی بدن رو دید ما بین کتف این خانوم دید کبوده یه کبودیه عجیبه گفت این سیاهی که بین کتفشه براچیه؟ زینب سلام الله علیها ناله ای زد فرمود اون لحظه ای که آب رو آزاد کردند آب دست شمر بود این بچه دوید بره یه مقدار آب بگیره چنان با کعبه نی زد رو زمین افتاد این جای اون روزه..

"أبتاه!مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنّی!
أبتاه! منْ ذَا الَّذي قَطع و ريدَيْكَ..أبتاه! مَن ذا الذي خضّبك بدمائك؟ "

*کی رگهای گلوت رو انقد نامرتب بریده؟
بابا جان! کی محاسنت رو اینطور به خون آلوده کرده!؟

*اما دیگه چشماشم خوب نمیبینه انقدر تازیانه به این سر زدند. عمه اش زینب هم همینطور بود ..عبدالله وقتی که داشت میرفت چشمش نمی‌دید براهمین قافله رو همراهی نکرد. وقتی بی بی برگشت شام او دست به دیوار میکشید و راه میرفت دید یه سیاهی هم همینطور داره میاد اونم دست به دیوار میکشه وقتی که نزدیک شد دید خانوم حضرت زینبه !گفت: بی بی جان اینو دیگه ندیده بودم نشنیده بودم چشم شما سالم بود رفتید قربونت برم فرمود: عبدالله آنقدر تازیانه به سرمون زدند... 

حالا این بچه دست میکشید رو صورت بابا یه مرتبه رسید به لب ودهان پاره پاره شده یادش افتاد اون روز تو مجلس یزید هی با چوب میزد.. گفت: "يا أبتاهُ، لَيْتني كَنت قَبل هذا الْيَومِ عمياءَ" ایکاش کور شده بودم نمیدیدم..*