نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت علی اکبر علیه السلام اجرا شده شبِ هشتم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج محمد رضا طاهری

روضه و توسل به حضرت علی اکبر علیه السلام اجرا شده شبِ هشتم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج محمد رضا طاهری

فانی ذات خدا شد فانی دنیا نشد

*وقتی داره میره، ابی عبدالله اجازه داد همچین که اومد از خیمه بیاد بیرون زن و بچه همه دورشو گرفتن. مخدّرات، عمه ها، رقیه، سکینه خانم، همه دارن التماسش میکنن. علی اکبرم! اگرم می خوای بری میدان یه مقدار دیرتر برو. چرا اولین نفر تو داری میری؟ یه وقت ابی عبدالله فرمود: رهاش کنید پسرمو... هو ممسوس فی ذات الله... او غرق شده در ذات خدا... او باید بره.*

فانی ذات خدا شد فانی دنیا نشد
موقع رفتن حریفش گریه ی زن ها نشد

از برم دامن کشان که رفت گفتم با خودم
خوش بحال آنکه در هفت آسمان بابا نشد

نیزه بر پهلوش خورد و کشتی ام پهلو گرفت
روی موج تیغ رفت و راهی دریا نشد

«حسین حسین آقام آقا آقام آقا»

*وقتی وارد میدان شد پیرمردای سپاه، اونایی که پیغمبر و درک کرده بودن، تا نگاه کردن، گفتن: یا لَلْعَجب! پیغمبر وارد میدان شده. اشبه الناس خَلقاً، خُلقاً، منطقاً به رسول الله... گفتن ما با رسول خدا جنگ نداریم، اما تا خودشو معرفی کرد، صدا زد أنا علی بن الحسین ابن علی بن ابیطالب... تا گفت من علیم دوره اش کردن. یکی سنگ میزنه...*
 
*وقتی نانجیب شمشیر رو بر فرق علی زد دست، گردن اسب انداخته دیگه جون نداره روی اسب، خون فرق علی رو چشمای اسب رو گرفت، اسب اشتباهی بجای اینکه برگرده سمت خیمه ها، رفت تو دل دشمن... روایت برا اینجاست نانجیب ها دوره کردن "فَقطّعوه به سُیوف ارباً اربا..."*

*حالا با حسین میگی ولدی علی ولدی علی ...*

*اینجا آخرین حرفشم زد، ابتا علیک مِنَّ السلام... خداحافظی کرد با بابا. میگن ابی عبدالله مثل باز شکاری خودشو رسوند. دشمنا رو قلع و قمع کرد، تا رسید به بدن علی از روی اسب داره نگاه میکنه حسین. تا نگاهش افتاد به بدن قطعه قطعه دیدن از اسب پیاده شد. این چند قدمو میخواد حسین، راه بره تا کنار بدن... جلو همه لشکر، یه وقت دیدن حسین خورد رو زمین....مرحوم شیخ حُر میگه: ابی عبدالله دو زانو دو زانو، دیگه پاها قوتی نداره. خودشو رسوند بالاسر علی..*

دست و پای باعث و بانیش الهی  بشکند
اولین بار است پیش پای بابا، پا نشد

یک پدر میخواستم از او مرا مهمان کند
هرچه کردم وا کنم راه گلویش را نشد

*بچه وقتی کوچیکه راحت بغلش میکنی، می بوسی، وقتی جوون میشه برا بابا سخت میشه...*

حال، راحت در بغل می گیرمت می بوسمت
چون حیا کردیم از هم، شام تاسوعا نشد

خنده ای که شد سر جمع آوری پیکرش
در طی پنجاه سال عمر ما، بر ما نشد

*گفتن باباشو نگاه کن! هی داره قطعه قطعه این بدنو جمع میکنه. یه نگاه به عباس کرد گفت..*

زحمتی دارم اباالفضلم تو هم با من بگرد
من که خیلی گشتم اما، بیش ازین پیدا نشد

این که برگشته حرم بین عبا بخت من است
در میان یک عبا بخت بلندم جا نشد

او خلاصه آمد و من هم خلاصه چیدمش
چیدم اما آن جوان خوش قد و والا نشد

چشم خود را بست و خواب از چشم یک خیمه گرفت
هیچ کس مثل رقیه بعد او تنها نشد

 *میان همهمه شام راوی نوشته، و بَکا بُکاء عالیا... بلند بلند داد میزد حسین... 
روایات اینطوری نوشتن. بعضیا نوشتن اول، قبل ازینکه ابی عبدالله برسه عمه سادات اومد.این مسیر طولانی رو عمه سادات دوید. بعضی وقتا این چادر عربی به پاش گیر می کرد. روایت میگه کنار بدن علی داشت جون می داد، به وقت دید یه دست رو شونه شه. هی میگه داری چیکار میکنی با خودت؟ نگاه کرد دید زینبه. همه میگن کمکش کرد. اما من میگم دردسر حسین بیشتر شد. یه نگاه به زینب کرد. یه نگاه به علی کرد گفت ..*

خیز از جا آبرویم را بخر
عمه را از بین نامحرم ببر...

«حسین حسین...»