نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت علی اصغرعلیه السلام اجرا شده شبِ هفتم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج عباس واعظی

روضه و توسل به حضرت علی اصغرعلیه السلام اجرا شده شبِ هفتم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج عباس واعظی

مولای من!

بدون تو امید ما سراب می شود بیا
تمام شهر بر سرم خراب می شود بیا

برای حضرتت بگو که مادرت دعا کند
دعای مادر تو مستجاب می شود بیا

بِکَش به آتش اشک را، تو آه کِش، میان ما 
که دل کنار گریه ات کباب می شود بیا

*که اگه آقا بیاد به مجلس ما یه قطره اشک جاری بشه از چشم آقا، جلسه رو زیر رو میکنه، دل‌ها رو با خودش میبره...بدون عنایت شما هیچیم آقاجانم! اگه عنایت و توجه شما خونواده نباشه نه نوکری میکنیم نه عزاداری میکنیم نه اشک میتونیم بریزیم و نه اجازه پیدا می‌کنیم بیایم تو مجلس شما...*
 
رسید روضه ی عطش شنیدم برای تو
که آب خوشگوار هم مذاب می شود بیا 

*دیگه از امشب و فردا آب رو به روی بچه های حسین بستن، دیگه از فردا آب جیره بندی میشه، چقدر سخت میگذره به بچه ها خدا میدونه...*

کنار خیمه مانده و فقط خدا خدا کند
 کی حرم اسیر گریه رباب می شود بیا

*چقدر محبت داشت ابی عبدالله به خانم رباب، شعر براش می سرود، آقا فرمود: من دوست دارم خانه ای رو که در اون اسم رباب و سکینه باشه... 
شاید یه علتش این باشه: از وفای این خانم برا تون بگم، بعد قضیه کربلا دیگه رباب هیچ روزی توی سایه ننشست، مدام زیر آفتاب بود و بخاطر همین زیر آفتاب بودن هم مرد...وقتی میگفتن: چرا زیر آفتاب می مونی؟ صدا میزد: مگه میشه بدن حسین زیر آفتاب مونده باشه من برم تو سایه...یه روز راوی میگه از خونه اومدم بیرون هوای مدینه اونقده گرم بود اونقده سوزنده بود تا اومدم بیرون احساس کردم پوست صورتم سوخت، زیر این آفتاب اومدم تو کوچه داشتم میرفتم دیدم جلو خونه امام سجاد یه خانم زیر چادر تو آفتاب نشسته، فکر کردم شاید کنیز آقاست، جسارتی کرده آقا برا تنبيه کردنش این کار رو کرده... در زدم، کیه؟ خودمو معرفی کردم، با آقا کار دارم، حضرت اومدن چیکار داری؟ گفتم: آقا اومدم یه خواهش ازتون بکنم  بگو...گفتم: آقا امروز هوا خیلی گرمه آفتاب سوزندست، خوب!...  آقا اومدم ازتون خواهش کنم این کنیز و ببخشیدش زیر آفتاب معلوم نیست چی بروزش بیاد... اشکای آقا سرازیر شد فرمود او کنیز نیست او ربابه او دیگه بعد کربلا هیچ روزی تو سایه ننشسته...  

چه شبی است امشب؟ چه روضه ای امشب خونده میشه و چه جوری باید حقش ادا بشه؟ 
وقتی غلامه امام سجاد می دید هر روز امام سجاد به بهانه های مختلف بر مصیبت کربلا اشک میریزه، آرزوش شده بود یه خبر خوش براش برسه خبر خوش رو به امام سجاد بده یه لحظه خنده آقا رو ببینه، یه روز یه خبر خوش بهش رسید سراسیمه اومد خدمت امام سجاد آقا جان مژدگونی بده فدات بشم خبر خوش براتون آوردم...آقا مختار خروج کرده همه قتله ی کربلا رو به درک واصل کرده، منتظر بودم خنده رو ببینم به چهره آقا...اما دیدم اشک از گوشه چشم آقا جاری شد، آقا قربونت برم چرا دیگه گریه میکنید فرمود بگو ببینم مختار با حرمله چیکار کرد؟...*

آمدم خیمه تا وداع کنم
دیدم از داغ آب میسوزی

بردم آبت دهم ولی دیدم 
زیر این آفتاب می سوزی

کاش آبی شود محیا تا
خجل از روی خواهرت نشوم

سعی کردم که وقت بردن تو
چشم در چشم مادرت نشوم

*الهی برات بمیرم حسین!
آه علی جان پشت سر را نگاه کن پسرم جلوی خیمه ها رباب نشسته، به امیدی که به خیمه برگردی..*.

من که طاقت ندارم ای گل من که نگاهی کنم به پشت سرم
لیک حس میکنم که آمده اند جلوی خیمه ها زنان حرم 

*همه زنای حرم اومدن دلواپس و نگران تو هستند، علی کوچولوی بابا! شده یه وقت یه کاری میخوای بکنی خیلی هم خاطر جمع نیستی میگی حالا توکل بخدا بینم چی میشه ببین چی میگه ابی عبدالله...*

گرچه ای کودکم نمیبینم ذره ای رحم در دل اعدا 
شاید این دفعه وضع فرق کند کودک من توکلت به خدا 

*بریم بابا توکل به خدا انشا الله شاید این بار رحم کردن، اومد جلوی لشکر...علی کوچولوش رو روی دست گرفت، فرمود: «ان لم ترحمونی فارحموا هذا الطفل»...
 
*مقابل لشکر ایستاد، لشکر!...*

 به رخ کودکم نگاه کنید رنگ دیگر به روی طفلم نیست 
کوفیان ارحمو به هذا الطفل قطره ای هم برای او کافیست

مگر یه غنچه چقدر آب می‌خواد؟ یه مقدار آب بدید بسشه، ببینید چجوری به تلظی افتاده دیگه صداش هم در نمیاد...

خودمانیم شیرخواریه من 
کاش از شاخه ات نمی چیدن

کاش پوشانده بودمت به عبا 
تا گلوی تو را نمی دیدن

وقتی می آمدیم خواهر تو 
با نگاهش مرا معذب کرد

تا برگردی و بخوابی باز
عمه گهواره را مرتب کرد

*همشون الان منتظرن من علی رو آروم کنم، سیراب بر گردونم، دست به دست کنن، بغلش کنن... ای حسین...*

علی جان! 
تو بگو من چطور پاسخ این یک حرم اضطراب را بدهم 
عمه با من، علی بگو که چطور من جواب رباب را بدهم

*جواب رباب رو چی بدم منتظره بچش رو برگردونم...
 آمد ابی عبدالله برا وداع، تا آمد دید همه ی بچه ها و مخدرات تشنه هستن،
تا نگاه کرد دید همه ی بچه ها از عطش پژمرده شدن... 
مرحوم مقرم میگه: آقا اومد خداحافظی کنه، یه دختر سه ساله آمد جلو بابا رو گرفت، صدا زد: بابا میخوای بری برو، فقط میخوام بهت بگم من تشنمه... 
تا صدای غربت ابی عبدالله بلند شد: هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی یه وقت صدای گریه مخدرات بلند شد... 
حضرت آمد خواهرش رو طلبید، خواهرم مگه من نگفتم تا من زنده ام صداتون به گریه بلند نشه؟ عرضه داشت چرا داداش شما فرمودید، اما تا صدای غربت شما بلند شد، صدای گریه ی علی اصغر هم بلند شد...‌ هر کار کردیم آروم نشد...
 
ببینید ببینید گلم رنگ ندارد 
اگر آمده میدان سر جنگ ندارد
 
بارون بارون ببار از طاق آسمون 
زودتر خودت رو برسون به تشنه های نیمه جون

بارون بارون حرم پر از تاب و تبه 
ببین که چند روز و شبه اصغر من تشنه لبه  

شد آرزوم که عمو جون بیاره آب  شیرخواره رباب یه لحظه هم نداره خواب

 نمی‌خوابه می‌ترسه که خواب ببینه
گهوارشو دارن به غارت می‌برن 
مادرشو دارن اسارت می برن عمه رو با زور و جسارت می برن  

بارون بارون شنیدی سقا نمیاد
رفته به دریا نمیاد به خیمه ما نمیاد

بارون بارون به امید فرات نباش دیگه ببار یواش یواش ببار و جبران کن برام

آروم آروم تو گوش اصغرم بخون 
که نمیاد عموجون نچرخون، اینقدر زبون

*اینقدر زبون دور دهن نچرخون، باباتو کشتی، دیگه مادرت دل نداره ببینه...*

غم مخور ای کودک دردی کشم
من خودم تیر از گلویت می کشم

*زیر عبا مخفیش کرد، آمد پشت خیمه یه قبر کوچولو کند، تا میخواست این بدنو تو قبر بزاره، صدای اون خانم بلند شد بذار یه بار دیگه علی مو ببینم... ای حسین!