نمایش جزئیات

مناجات و توسل به امام زمان روحی له الفدا اجرا شده۱۴۰۲ به نفس حاج‌ مهدی سلحشور - وقتی که لب وا میکنی مثل همیشه

مناجات و توسل به امام زمان روحی له الفدا اجرا شده۱۴۰۲ به نفس حاج‌ مهدی سلحشور - وقتی که لب وا میکنی مثل همیشه

دردم مداوا میکنی مثل همیشه 
عقده ز دل وا میکنی مثل همیشه
 
آیینه زیبا می‌شود با یک نگاهت
دل را تو شیدا میکنی مثل همیشه

 
دروازه ی لطف و کرم را میگشایی
وقتی که لب وا میکنی مثل همیشه
 
از گوشه ی چشمت کرم می‌ریزد، آقا! 
از بس که غوغا میکنی مثل همیشه 

پرونده ی اعمال ما گرچه سیاه است
میدانم امضا میکنی مثل همیشه 

دل مُرده ام اما تو با یک گوشه چشمی
کار مسیحا میکنی مثل همیشه 

تو مثل بابایت علی غم های خود را
با چاه نجوا میکنی مثل همیشه 

تو مثل مادرت از بس که خوبی
با ما مدارا میکنی مثل همیشه 

* حاجتمندا و ملتمسین دعا و گرفتارا و مریض دارا و اونایی که گره کور به کارشون خورده، امیدی به جایی ندارن جز درِ خونه ی فاطمه، آبرودارایی که نمیخوان در جایی رو بزنن جز در خونه ی مادر، برا اونا دارم میگم، کافیه گردنتو کج کنی با همه ی وجودت بگی آقاجان!..*

آقا به جان مادرت
آن مادر غم پرورت 
ما را مرانی از درت

«یابن الحسن یابن الحسن»

*بذار روضه رو از زبون فاطمه ی زهرا سلام الله علیها شروع کنم، روضه خون فاطمه باشه جلسه یه رنگ و بوی دیگه پیدا میکنه، بذار فاطمه براتون حرف بزنه..*

من رفتم از این خاک که دریا باشد
مولای همه همیشه مولا باشد
 
در پای علی موی سپیدم دادم
تا باشد از این پیر شدن ها باشد 

*گفت: علی جان! این غصه داره منو میکشه..*

تو را بی یار میبینم، علی جان! 
تو را غمبار میبینم، علی جان! 

خدا داند ز تو پنهان نباشد 
رُخَت را تار میبینم، علی جان! 

من آن شاخه گل افسرده بودم
که در نشکفتگی پژمرده بودم

نمودم روی خود پنهان ز طفلان
برای آنکه سیلی خورده بودم 

*لذا لحظه ی غسل دادن علی متوجه شد، چشمش افتاد به صورت، چشمش افتاد به بازو، ناله ی آقا بلند شد..*

کمی از غسل زیر پیروهن ماند
کمی از خون خشکت بر بدن ماند

کفن را در بغل بگرفت و بو کرد
همان طفلی که آخر بی کفن ماند

از یه جایی شروع کنم روضه رو بریم کربلا، داره میره سمت خونه بخت، یه وقت زن ها دور فاطمه رو گرفتن، فقیره اومد خودشو به فاطمه نزدیک کرد، گفت خانم برهنه ام لباس ندارم، سریع خانم گفت: زن ها دورم حلقه بزنید، پیراهنِ نو عروسی رو در آورد داد به فقیره و خودش لباس کهنه به تن کرد. وقتی پیغمبر از قصه با خبر شد سؤال کرد فاطمه جان! چرا پیراهن کهنه رو ندادی؟ عرضه داشت از شما یاد گرفتم "اَنفِقوا مِمّا تُحِبّون" پیراهن نو رو دادم، پیغمبر گریه کرد. برا فاطمه دعا کرد... چی میخوام عرض کنم؟ خانمی که خودش پیراهن رو هدیه میده، این از خانم، اون هم از آقا، تو نماز انگشتر رو میده به فقیر.. این خونواده اینجورن، عرضم اینه.. کربلا اگه فرصت میدادن حسین خودش پیراهنو میداد، لازم نبود پیراهن رو از تن حسین دربیارید. ارباب ما بی کفن رو زمین گرم کربلا، عریان رو زمین گرم کربلا.. نانجیب اگه گفته بودی حسین خودش انگشترو داده بود، برا یه انگشتر انگشت ولیّ خدا رو از بدن جدا کرد. به این هم بسنده نکردن. نفس های آخر رو داره میکشه ابی عبدالله، دید نانجیب ها هجوم بردن سمت خیمه ها، فرمود: اگه دین ندارید آزاده باشید. شما رو با زن و بچه ی من چه کار؟ گفتن اول برید کار حسین رو تمام کنید، بعد به خیمه ها بیاین. وقتی حمله ور شدن سمت خیمه ها، نانجیب چشمش افتاد به گوشواره ی یکی از بچه‌ها، زبانم لال، دنبال این بچه که دوید بچه ترسید، هی داره تو این بیابونا میدوه، این نانجیب هم دنبال این بچه داره میدوه، حالا این دامن عربی هم آتش گرفته، میگه آتش دامن رو که دیدم دلم سوخت، از خیر گوشواره گذشتم گفتم بذار آتش دامن این بچه رو خاموش کنم، تا رسیدم به بچه دیدم بچه کز کرده زیر چار دست و پای این مرکب نشسته، مثل بید داره میلرزه، اول چیزی که توجهم رو جلب کرد لبای خشکش بود، گفتم تشنه اته؟ گفت آره، گفتم آب بدم بهت؟ گفت آره، ظرف آب رو پر کردم، آورد کنار دهانش، تا به این ظرف آب نگاه کرد گفت علقمه کدوم طرفه؟ قتلگاه کدوم طرفه؟ قتلگاه رو میخوای برای چی؟ علقمه رو برا چی میخوای؟ گفت آخه وقتی عموم رفت تشنه بود، بابام رفت تشنه بود، برا بابام آب ببرم، برا عموم آب ببرم...