نمایش جزئیات

مقتل خوانی و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده۱۴۰۲ به نفس حاج میثم مطیعی

مقتل خوانی و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده۱۴۰۲ به نفس حاج میثم مطیعی

دو سه جمله میخوام مقتل بگم.این از اون مقتلاییه که باید باهاش آروم آروم گریه کرد"یُغشی عَلَیها ساعة بَعدَ ساعة"هی از هوش می رفت هی به هوش می آمد" یُغشی عَلَیها ساعة بَعدَ ساعة فی کل ساعة "دیگه کار به جایی رسید که در هر ساعت بارها به هوش می آمد؛از هوش می رفت"و حینَ تَذکُرُهُ و تذکُرُ ساعاتِ الَّتی کان یَدخُلُ فیها علیها فیَحزَنُ خُزنُها"هی یاد پیغمبر می افتاد،زمانی رو که آن حضرت برآن ها وارد می شد رو به یاد می آورد،وقتی به هوش می آمد"وَ تَنظُرُ اِلَیها الی الحسن و مَرَّةً اِلی الحَسَن"یه نگاه به حسن می انداخت یه نگاه به حسین،" وَ هما بَینَ یَدَیها" این دوتا پسر همه ش کنار مادر بودند؛نمیدونم این رو از خودم میگم؛شاید بعد از شهادت مادر،امام حسن به امام حسین گفته باشند:حسین! برادر! دیدی ما همه اش کنارش بودیم ولی لحظه ای که جان داد ما نبودیم.ما وارد شدیم،گفتیم:اسما !مادر کجاست؟ حجره رو نشون داد رفتیم نگاه کردیم،دیدیم خوابیده پارچه سفیدی روی صورت کشیده بودگفتیم:اسماء! "مایُنیم أمُّنا فی هذه الساعة "مادر ما هیچ وقت این ساعت نمی خوابید.اسماء گفت: "یَاابْنَیْ رَسولِ الله! لَیسَتْ اُمُّکما نائمه"مادر که نخوابیده" قَد فارَقَتِ الدُّنیا"همچین که امام حسن و امام حسین رو نگاه میکرد؛"فَتَقول این ابیکماالذی کان یُکرِکُما" کجاست پیغمبر،کجاست اون پدر شما که شما رو احترام می کرد؟" وَ یَحمِلُکُما مَرّة بَعدَ مَرّة "شما رو روی دوش خودش سوار می کرد" اَینَ ابوکُمَاالَّذی کانَ أشَدَّالنّاس شَفَقَةً علیکما"داشت برا پسراش روضه می خوند..کجاست پیغمبر که از همه بر شما مهربان تر بود.‌‌" فَلایَدَعکما ماشیانِ علی الارض"نمیگذاشت شما روی زمین راه برید همه ا ش شما رو در آغوش می گرفت؛ حالا شما ببینید این دوتا پسربچه چه حالی بهشون دست داد.یک وقت فاطمه زهرا صدا زد:"انا لله و انا الیه راجعون"آیه استرجاع رو خوند..راوی میگه:" وَ قَدْ صَلَّى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام صَلَاةَ الظُّهْرِ"امیرالمومنین نماز ظهر رو در مسجد خوند."وَ أَقْبَلَ يُرِيدُ الْمَنْزِلَ"اراده منزل کرد؛" إِذَا اسْتَقْبَلَتْهُ الْجَوَارِي بَاكِيَاتٍ حَزِينَاتٍ"زن ها،کنیزها گریه می کردند،غصه دار بودند "فَقَالَ لَهُنَّ مَا الْخَبَرُ ؟!امیرالمومنین تا زن ها رو مشاهده کرد؛این ها از کنار بستر زهرا بلند شده بودند. به این ها فرمودند:چی شده؟ چه خبر؟"وَ مَا لِي‏ أَرَاكُنَ‏ مُتَغَيَّرَاتِ الْوُجُوهِ وَ الصُّوَرِ ؟! "شما چرا رنگاتون پریده؟!" فَقُلْنَ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ أَدْرِكْ ابْنَةَ عَمِّكَ الزَّهْرَاءَ..."علی! اگه میخوای یه بار دیگه زهرا رو زنده ببینی،عجله کن!بعد یه حرف زدند،دل علی سوخت "وَ مَا نَظُنُّكَ تُدْرِكُهَا"بعیده بهش زنده برسی...بعیده زنده زهرا رو ببینی " فَأَقْبَلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مُسْرِعاً "آقا با عجله وارد منزل شد..."حَتَّى دَخَلَ عَلَيْهَا"تا وارد منزل شد؛" وَ إِذَا بِهَا مُلْقَاةٌ عَلَى فِرَاشِهَا "
فاطمه زهرا در بستر افتاده بود"وَ هِيَ تَقْبِضُ يَمِيناً وَ تَمُدُّ شِمَالًا"هی از شدت درد به خودش می پیچید.‌یه بار به سمت راست میشد یه بار به سمت چپ." فَأَلْقَى الرِّدَاءَ عَنْ عَاتِقِهِ "امیرالمومنین عبا رو از دوش برداشت،"وَ الْعِمَامَةَ عَنْ رَأْسِهِ "عمامه از سر برداشت."وَ حَلَّ أَزْرَارَهُ "دکمه های لباسش رو باز کرد." وَ أَقْبَلَ "آمد جلو"حَتَّى أَخَذَ رَأْسَهَا وَ تَرَكَهُ فِي حَجْرِهِ "سر را آرام بلند کرد،به دامان گرفت." وَ نَادَاهَا يَا زَهْرَاءُ..."صدا زد:زهرا " فَلَمْ تُكَلِّمْهُ"جوابشو نداد" فَنَادَاهَا يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى، فَلَمْ تُكَلِّمْهُ"ای دختر پیغمبر!جواب نداد..."

..."فَنَادَاهَا يَا بِنْتَ مَنْ حَمَلَ الزَّكَاةَ فِي طَرَفِ رِدَائِهِ وَ بَذَلَهَا عَلَى الْفُقَرَاءِ"ای دختر کسی که زکات رو در گوشه عبای خودش، حمل می کرد و به فقرا می داد؛ باز هم جواب نداد "فَنَادَاهَا يَا ابْنَةَ مَنْ صَلَّى بِالْمَلَائِكَةِ فِي السَّمَاءِ مَثْنَى مَثْنَى فَلَمْ تُكَلِّمْهُ "ای دختر کسی که در آسمان دورکعت دورکعت امام جماعت ملائکه شد. برای اون ها نماز خوند"فَلَمْ تُكَلِّمْهُ " فَنَادَاهَا يَا فَاطِمَةُ كَلِّمِينِي فَأَنَا ابْنُ عَمِّكَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ "فاطمه با من حرف بزن.من پسرعموتم..." فَفَتَحَتْ عَيْنَيْهَا فِي وَجْهِهِ "این چشم های بی رمق رو باز کرد"وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ "شروع کرد به علی،نگاه کردن" وَ بَكَتْ وَ بَكَى"هر دو شروع کردن به حال هم های های گریه کردن یه نگاهی به زهرا انداخت" وَ قَالَ مَا الَّذِي تَجِدِينَهُ ؟! "چی شده زهرای من؟با من حرف بزن" فَأَنَا ابْنُ عَمِّكِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ"من پسرعموت،علی بن ابیطالبم." فَقَالَتْ يَا ابْنَ الْعَمِّ "صدا زد:ای پسرعمو!"إِنِّي أَجِدُ الْمَوْتَ الَّذِي لَا بُدَّ مِنْهُ وَ لَا مَحِيصَ عَنْهُ  علی! من در حال مرگم،مرگی که چاره و گریز و پناهگاهی از اون نیست...بعد شروع کرد وصیت کردن به امیرالمومنین..عرضه داشت  یا ابا الحسن مراقب بچه های من باشی...بر سر حسن و حسین فریاد نزنی..."فَيُصْبِحَانِ يَتِيمَيْنِ غَرِيبَيْنِ مُنْكَسِرَيْنِ "اینا دارن مادر از دست میدن...غریب میشن...دلشکسته میشن"فَإِنَّهُمَا بِالْأَمْسِ فَقَدَا جَدَّهُمَا"تازه پیغمبر رو از دست دادند" وَ الْيَوْمَ يَفْقِدَانِ أُمَّهُمَا"امروز مادر از دست میدن..."فَالْوَيْلُ لِأُمَّةٍ تَقْتُلُهُمَا وَ تُبْغِضُهُمَا...."وای بر اون دو گروهی که با این ها دشمنی می کنند...این ها رو می کشند...بعد دوسه بیت شعر خوند.." ابْكِنِي إِنْ بَكَيْتَ يَا خَيْرَ هَادٍ وَ اسْبِلِ الدَّمْعَ فَهُوَ يَوْمُ الْفِرَاقِ‏ "گریه کن! علی برای من گریه کن روز فراق من رسید."يَا قَرِينَ الْبَتُولِ أُوصِيكَ بِالنَّسْلِ "ای قرین بتول! مراقب بچه های من باش..."فَقَدْ أَصْبَحَا حَلِيفَ اشْتِيَاقٍ‏"ابْكِنِي وَ ابْكِ لِلْيَتَامَى"هم برای من گریه کن،هم برای یتیمای من گریه کن.فقط علی یادت باشه"وَ لَا تَنْسَ قَتِيلَ الْعِدَى بِطَفِّ الْعِرَاقِ‏"حسینمو یادت نره...حسینمو کربلا می کشن...چرخ روزگار چرخید...شب بیست و یکم  امیرالمومنین بچه هاشو جمع کرد...عرق مرگ روی پیشانیش نشست...یک نگاهی به بچه هاش کرد...فرمود:بعد از من فتنه ها به سر شما میاد...بعد یک نگاهی به امام حسین انداخت...صدازد:یا اباعبدالله! صبر کن‌.در خصوص تو فتنه ها به سرت میاد...بعد علی از هوش رفت...چشم ها رو بست...خدا رحمت کنه حاج آقامجتبی رو می فرمود:من اعتقاد دارم امیرالمومنین اینجا که از هوش رفت،یکی از صحنه های کربلا  مقابل چشمش مجسم شد...من اینو میگم:یا علی! زهرا سفارش حسینُ کرد،تو لحظه های آخر سفارش حسینُ کردی...یا اباعبدالله! لحظه های آخر قتلگاه چند تا صدا شنیده شد...اول صدای شمر ملعون بود.صدا زد:"ماتَنتَظِرونَ بِهذاالرجل"دیگه منتظر چی هستید؟برید راحتش کنید...یه صدا،صدای پسر زهرا بود.‌‌..صدا زد: "یا غیاث المستغیثین،الهی رضا برضاک،لا معبودَ سِواک"یه صدا صدای منادی بود.صدا زد:"قُتِلَ الحُسَین بکربلاء عطشانا"این یه صدا بود...یه صدا،صدای زینب بود.‌‌به سمت قتلگاه می دوید صدا می زد:" وامحمداه! صلّی علیک ملائکة السماء "یه صدا از حلقوم بریده بلند شد" اُخَیَّ اِلَیَّ..."
یادگار مادرم بیا...یادگار پدرم بیا...یه صدایی هم صدای مادر پهلوشکسته بودبود یه صدایی بلند شد "بُنَیَّ! قَتَلوکَ،ذَبَحوکَ و مِنَ الماءمَنَعوکَ...." «حسیین....»