نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت علی اصغر علیه السلام اجرا شده شب هفتم محرم به نفسِ سیدمجید بنی فاطمه

روضه و توسل به حضرت علی اصغر علیه السلام اجرا شده شب هفتم محرم به نفسِ سیدمجید بنی فاطمه

قربون بچه هات برم، قربونت برم که روز دوم رسیدی کربلا، همه ی دهات های دور اومدن خوش‌آمد گفتن، بنی اسد خواستن قربونی بیارن فرمود: من خودم قربونی هام رو آوردم. تا حالا بچه شیرخواره بغل گرفتی یا نه؟ اگه بچه یه وقت گریه میکنه مادر هی تکونش میده بابا بغلش میگیره، اگه نتونه کاری کنه زنگ میزنن به مادرا میگن تجربه ی بیشتری دارن، هی تو خیمه این بچه رو دست به دست میگردوندن، گاهی زینب بغلش میگرفت، گاهی سکینه بغلش میگرفت، گاهی رقیه بغلش میگرفت. امشب شبیه که امام حسین یجور دیگه میخره ما رو، یا اباعبدالله، شب علی اصغره، شب شرمندگی حسینه، جوونا حواستون به باباهاتون هست یا نه؟ کارای خونه رو نذارید همش رو دوش باباتون باشه، اگر یه کاری هم باباتون داشت، یا باهاش بودی، یا با کسی حرف میزد، فاصله بگیر چون آدم طاقت نمیاره یکی روی باباشو زمین بزنه، خدایی نکرده ان شاءالله هیچوقت پیش نیاد، خیلی سخته بابای آدم یه درخواستی بکنه بگن نمیشه، اون هم بابا رو بخوای جلو بچه خراب کنی، من یه اشاره کنم، چقدر حسینو دوست داری؟ خبر دارید یا نه؟ آقای من و شما ابی عبدالله علی رو گرفت، اومد وسط میدان، بچه رو گرفت، بالا آورد، فرمود: اگه به من نمیخواین توجه کنین و آب بدین بخدا این بچه داره بال بال میزنه، منتظر چی هستی؟ اصلا میخواین این بچه رو خودتون بگیرین ببرین سیرابش کنین برگردونین، آقای من و شما به رباب گفت غصه نخور سیراب برش میگردونم..*

یه مادر توی خیمه دم گرفته
الهی کاش یکم بارون بگیره

*بچه ای که گردن میگیره یعنی سیره، انقدر اون بچه نا نداشت سر آویزان بود.*

آخه بچه ام دیگه جونی نداره
رو دستم داره از دست میره

چرا این غصه ها آخر نمیشه
روزای بی کسی مون سر نمیشه 

بیا زینب که هر کاری که کردم
چرا حال علی بهتر نمیشه ؟

*یا اباعبدالله، خبر دارید یا نه؟ وقتی آقای ما رو زد گفت به این بچه آب بدین میدونی چیکار کردن؟ انقدر هلهله کردن، بچه تو بغل حسین بود. هنوز حرف آقا تموم نشده بود، یه وقت حرمله نشست، یه تیری زد حسین دید این بچه رو دستش داره بالذبال میزنه..لشکر میگه ما یجا دلمون به حال حسین سوخت، گفتن کجا دلت سوخت؟ گفتن اون جایی که حرمله تیر به گلوی علی زد، دیدن حسین عبا رو رو سر کشیده، هی میره سمت خیمه هی برمیگرده، خدا جواب مادرشو چی بدم؟ سر یه طرف افتاد، دیدن ابی عبدالله خون گلوی این بچه رو گرفت به آسمان پاشید، خدا برا بابایی نیاره با دست خودش قبر بچه اش رو بکنه، اومد پشت خیمه یه قبری رو شروع کرد کندن، تا این بچه رو اومد تو خاک گذاشت یه وقت شنید یکی میگه: مهلاً مهلا، آقا بذار یبار دیگه بچه ام رو ببینم.*