نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شب نهم محرم به نفسِ سید مجید بنی فاطمه

روضه و توسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شب نهم محرم به نفسِ سید مجید بنی فاطمه

تو حرم بود، یه مرتبه متوجه شد دید مادری با چند نفر دیگه یه بچه ای رو آوردن، بچه رو آورد گذاشت تو حرم، گفت یا ابالفضل خودت این بچه رو به من دادی، حالا که دلبسته ی این پسر شدم، تو دنیا فقط همین یه بچه رو دارم، شما خودت عنایت کردی، حالا از دنیا رفته، دیگران هم دارن سرزنش میکنن میگن کسی که از دنیا رفته، اعتقاد رو، گفت من کاری ندارم این ابالفضله، این میتونه، بچه رو گذاشت، میخوام بدونی امشب شب چه آقائیه، چقدر آبرو داره، میگه به خواب رفتم، جریان رو دیدم در عالم مکاشفه، همچین که این مادر التماس میکرد میگفت: آقام ابالفضل میتونه، من کاری ندارم، اگه بچه ام رو زنده نکنه میرم همه جا میگم رفتم در خونه ی ابالفضل کاری برام نکرد. میگه یه مرتبه دیدم منبری از نور، پیغمبر بالای منبر، یه پله پایین تر امیرالمؤمنین و صدیقه ی کبری فاطمه ی زهرا، اینور و اونور منبر آقا امام حسن و امام حسین ایستادن. یه مرتبه دیدن آقا ابالفضل وارد شد.عرض کرد به برادرش ابی عبدالله، زنی اومده بچه ش از دنیا رفته، از من میخواد بچه اش رو برگردونم، همین سلسله مراتب، ابی عبدالله گفتن به گوش پیغمبر رسید، پیغمبر فرمود: دیگه عمرش همینقدر بوده، کاری نمیشه کرد، اما اباالفضله، از همونجا صدا زد پس بگید یا اسم باب الحوائجی رو از رو من بردارن یا این بچه رو به مادر برگردونن، یه وقت پیغمبر صدا زد خدا ندا داده اباالفضل اگه بخواد همه ی مرده ها رو زنده میکنم، اباالفضل باب الحوائجه، بابُ الحسینه، امشب بگو اباالفضل جان مادرت ام البنین یه نگاه به من بکن، امشب بلدی با چشمت اشک بریزی یا نه؟ آی اباالفضل، از شب اول میدونستم میخوام چی بگم ولی الان دست و پامو گم کردم،  آخه چطور بگم آقایی که همه ی عالم بهش تکیه دارن زمین خورد... بچه ها اومدن گفتن غصه نخورین عمو قول بده قولش ردخور نداره، مشک رو دادن عمو رفت، اباالفضل تو کی هستی که ابی عبدالله پشت مرکبت قدم زد گفت: بابی انت و امّی. الهی قربون قد و بالات برم، انقدر همه ی بچه ها خوشحال شدن عمو رفته آب بیاره. اما هر چی صبر کردن دیدن عمو نمیاد، یه وقت شنید صدای تکبیر میاد*

تا عمو زود زود برگردد
دختری دست بر دعا شده بود

مشک بر دوش خیمه های حسین 
زخمی اشک بچه ها شده بود

روی قولش حساب می‌کردند
مثل تیر از حرم رها شده بود

ورق روزگار او برگشت 
محشری بین کربلا شده بود

دست او زیر دست و پا افتاد
بین چشمش سه شعبه جا شده بود

او زمین خورد، لیک با صورت 
بدنش غرق ردّ پا شده بود

با عمودی که خورد بر سر او
سر او روی خاک وا شده بود

غارت پیکرش چه آسان بود
دستهایش ز تن جدا شده بود

همه در خیمه ناامید شدند
کمری بین غصه تا شده بود

*اول کاری که تو روضه میکنن کافیه یه بچه بگه آب میخوام، همه بچه ها گفتن عمو تشنه ایم، عمو علی اصغر داره بال بال میزنه، عمو یه کاری کن. مشک آب رو پر کرد، همچین که دستشو بریدن با دست دیگه مشک رو گرفت، دست دیگه اش هم زدن، بدنی که دست نداره تعادل نداره، تو این گرد و خاک ها یه مرتبه دیدن مشک رو به دندونش گرفت، هی به خودش میگفت بچه ها منتظرن، اباالفضل، یادته مادرت بهت گفت شیرم رو حلالت نمیکنم؟ اگه خوب نوکریِ حسینو نکنی، ای مردم هنوز امید داشت، میدونی کجا امیدش قطع شد؟ اونوقت که تیر به مشک زدن، حس کرد دیگه داره این مشک سبک میشه، همچین که افتاده بود، بدن پر از تیر بود، مشک پاره بود، یه وقت لابلای این شلوغیا حس کرد صدای پا میاد، اومد جلو پاشو گذاشت رو پای اباالفضل، گفت اباالفضل تویی؟ تو بودی که خواب رو از چشم ما گرفته بودی؟ حالا بلند شو، گفت: نامرد! وقتی اومدی که دیگه دست ندارم، گفت: تو دست نداری اما من دست دارم، چنان با عمود زد، یه جوری به فرق عباس زد، وقتی سرها رو بالا نیزه زدن، تنها سری که بالا نیزه بند نشد سر عباس بود، دست بیاد بالا، حسین*