نمایش جزئیات

روضه و توسل به باب الحوائج حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام اجرا شده به نفسِ سید رضا نریمانی

روضه و توسل به باب الحوائج حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام اجرا شده به نفسِ سید رضا نریمانی

خدا کند که از این ره امیر برگردی
 ز قبل آن که شوی بی‌ سفیر برگردی
 دعا کنم که خدا در دل تو اندازد
 که هرچه زودتر از این مسیر برگردی

 *حالا ببین چه حرفی مسلم زده به ابی‌عبدالله..*

زبیش از این که شوم تا قیامت از خجلت به نزد مادر تو سر به زیر برگردی 
به استخوانِ شکسته تو را قسم برگرد 
به حق "جَابِرَ الْعَظْمِ الْکَسِیر"برگرد

*اما یه حرفای دیگه‌ای زد بالای دارالعماره ایستاده داره نگاه می‌کنه..*
 
 به نازکی گلوی علی کنید رحمی 
 نخورده حنجره شش ماهه تیر برگردی 
 ز قبل آن که شود دختر سه ساله‌ی تو
 به بوسه‌ای ز لبان تو پیر برگرد
  
ز قبل آن که شود خواهر تو بی معجر
میان کوچه و بازار اسیر برگردی
ز قبل آن که کند وقت دفن تو پسرت
تن تو جمع میان حصیر برگردی

توی کوچه شدی مثل زهرا گرفتار
توی این شهر تویی بی کس و بی هوادار
دندونت رو شکستن نشد آب بنوشی
پاره پاره تن بی سرت رفت سر دار
 
دست بسته سرت رو بریدن 
جسمت رو، رو خاکا کشیدن 
خوب شد خونواده ات ندیدن
 
بازم خوبه داری کفن
داری یه پیراهن به تن 
 بچه‌هاتو جلوت نکشتن 

دست بسته صدای علی تو صدامه 
 کوچه کوچه فقط زهرا پیش چشامه

 *همه جا نوشتن کوچه رو قروق کردن نمی‌تونستن مسلمو بگیرن فقط یه اشاره کنم.. کوچه رو قروق کردن بازم از پس مسلم بر نیومدن اون نانجیب فحش داد گفت: چطور از پس یه نفر بر نمیاید برید امون نامه بهش بدید نه که بزننش. فقط کوچه رو بند آوردن. مرده.. اما تو کوچه‌های مدینه اول که کوچه رو بند آوردن سریع یه سیلی زد.. آخ  دیگه مادر ما جایی رو ندید..*
 
 حیدریم برام زخم شمشیر غمی نیست گریه‌ی من برای غم‌های آقامه
 
زینب رخته غربت بپوشه 
ترسم از حسین و گلوشه 
می‌ترسم با شمر روبروشه
 
 آخه اینا حروم خورن
از کینه‌ی علی پرن 
آخر سر تو رو میبُرن 
 
از غریبی که تنهاست تو این شهر نامرد 
به غریبی که رو قول کوفی حساب کرد

توی کوفه میاد بوی و خون و خیانت 
جون مسلم بگیر دست زینب رو برگرد

اینجا مُرده مردی و غیرت 
حرف از جنگ و قتل و غارت 
می‌ترسم برا خونواده ات 

* از امام زمان معذرت می‌خوام سادات منو ببخشن...*

 اینجا همه چشما هیزه 
 شمشیرو نیزه‌ها تیزه 
خون گلوتون رو می‌ریزه

 *اما بذار یه خاطره برات بگم حسین این خاطرات داره تو ذهنش تداعی میشه. یه روزی وقتی مروان ملعون و ولید ملعون  ابی عبدالله رو خواستن گفتن آقا بیا می‌خوایم ازت بگیریم. ابی عبدالله می‌شناسه اینا رو دشمن شناسی بلده می‌دونه اینا دشمنشن، فلذا به همه جوونای بنی هاشم گفت بیاین پشت در خونه بایستید یه وقت اینا بخوان منو بکشن شما باشید. عباس اومد، علی اکبر اومد، مسلم اومد همه پشت در خونه منتظرن ابی عبدالله گفت اگه من صدام بلند شد بریزین تو خونه. اومد تو خونه مروان رو به ولید کرد گفت حسین و الان گیرش آوردیم همینجا باید دخلشو بیاریم. یقه ولیدو گرفت گفت: تو می‌خوای منو بکشی صدای ابی عبدالله بالا رفت سریع مسلم اومد تو خونه شمشیر و کشید عباس از یه طرف دیگه علی اکبر از یه طرف همه دور حسینو گرفتن. قربون آدم چیز فهم فهمیدی چی می‌خوام بگم نمی‌دونم چی شد یه روزی هم ابی عبدالله ایستاد روبرو لشکر صدا زد أین مسلم؟ أین حبیب؟
 می‌دونی چیکار کردن آخ حسینو دوره کردن بعضیا دارن سنگ می‌زنن بعضیا دارن نیزه می‌زنن بعضیا دارن شمشیر می‌زنن بعضیا از دور ایستادن دارن ناسزا میگن‌...حسین .....*