نمایش جزئیات

روضه و توسل به طفلان حضرت زینب سلام الله علیها اجرا شده شب چهارم محرم۱۴۰۳به نفسِ کربلایی محمد عطااللهی

روضه و توسل به طفلان حضرت زینب سلام الله علیها اجرا شده شب چهارم محرم۱۴۰۳به نفسِ کربلایی محمد عطااللهی

رونق گرفت از غمِ تو زندگانی‌ام
ای یارِ مهربان به کجا می‌کِشانی‌ام؟ 

*حسین جانم غصه خوردنِ برا تو شده تو زندگیِ ما بیشتر از غصه خوردنِ عزیزانمون 
اصلاً وجودت تو زندگیِ ما به جور دیگه‌ست برامون حسین جان..*

زهرایِ مرضیه به سَرم دست میکشد
وقتی سیاه‌ لشکرِ هیئت بدانی‌ام

*اگه من میدونم اسمِ منم تو این سیاه لشکرت اومده چقدر خوشحال میشم مادرت فاطمه معلومه مارو تحویل گرفته
جوونا مخصوصاً شما هرکاری فکر میکنید تو هیئت برا امام حسین میتونی انجام بدی، برو دنبالِ کار امام حسین این سیاه لشکر بودن باید یه جایی بدرد بخوره..نگی غرورم ! جایگاهم ! وِجه‌ ام ! اگه میبینی یه زباله جلو درِ مسجد افتاده جمع کن، نگی خادم داره میاد جمع میکنه ! نه با افتخار بگو حسین جان منم درِ خونه‌ت خدمت میکنم باید سبقت بگیرید تو کار کردن برا امام حسین رو اگه میخوای تو این سیاه لشکر به چشمِ مادرش فاطمه بیای، غرورتو کنار بزن، لباس خدمت تَنِت کن.خدا رحمت کنه حاج قاسم سلیمانی رحمت الله علیه فرمود: اگر برا حسینیه ی حضرت زهرا میخوای خدمت کنی آستینت رو بالا بزن
نگو من فلانی‌ام برا خودت وجه قائل بشی برا امام حسین دیگه این حرفا نیست
وقتی خادما گفتن حسینیه کارش تموم شد، میگفت ما از بیرون یه کارگر گرفتیم این سرویسهای بهداشتیِ حسینیه رو بشوره
اومد دید ناراحت شد، همه رو بیرون کرد
مگه من مُردم؟! شماها وایستید نگاه کنید یکی دیگه بیاد برا حضرت زهرا کار کنه میگه دیدیم آستیناشو داد بالا خودش شروع کرد سرویسهای بهداشتیِ حسینیه رو شُست، تمیز کرد، در رو باز کرد اومد بیرون، بعد یه نفسِ راحت کشید، کفِ حسینیه نشست
گفت آخیش برا حضرت زهرا یه کاری کردم
برا امام حسین اگه میخوای سیاه لشکر باشی، هرجایِ کار حسینیه دیدی لَنگ بود، برو انجام بده..*

زهرایِ مرضیه به سَرم دست میکشد
وقتی سیاه‌ لشکرِ هیئت بدانی‌ام

شرمنده‌ام گناه مرا از تو دور کرد
شرمنده‌ام حسین که من از شما نی‌ام 

*درسته گنهکارم درسته روسیاهم اما به امید رحمتِ تو اومدم ای کریم ! بابا حر با همه‌ی اعمال و رفتاری که کربلا کرد، دلِ خاندانِ نبوت رو سوزوند اما وقتی برگشت سمتِ خیمه‌ی ابی عبدالله حتی آقا نگذاشت سرش پایین باشه "إرفع رأسَک" سرت رو بالا بیار حر.گفت: آقاجان من بودم راه رو برا تو بستم، جلو مسیرتو گرفتم، 
حلالم کن بگو آقاجان از حر بدترم؟ منو از درِ خونه‌ت نَرونی ها. شبِ چهارم شبِ طفلان حضرت زینب سلام الله علیهاست
جانم زینب..* 

بر سینه میزنم که مطهر کنی مرا
مشغول گردگیری و خانه‌تکانی ام

ما را نمیخرید کسی جز تو یا حسین
مبهوت از این بزرگی و این مهربانی‌ام

*فکر نکنی ارباب نخریدتِت، همین که شبایِ محرم از درِ خونه‌ت راه افتادی بیای حسینیه برا امام حسین عزاداری کنی، بدون ارباب خریدتِت..اما آقاجان یه چیز توی دلمه*

خواب و خوراکِ زندگی‌ام را گرفته است
حتی خیالِ اینکه بخواهی بِرانی‌ام 

یه لحظه فکرش هم میکنم اگه منو بِرونی چی به سَرم میاد؟ لاتِ محله بود، شُربِ خَمر میکرد هرشب کارش بود، اصلاً انگار نه انگار حواسش نیست یکی دو روز از محرمِ امام حسین گذشته تِلو تِلو داشت میومد خونه، سرِشب دید بچه هایِ محله جمع شدن، جوونتر ها کم بودن نووجون ها بیشترمیگه دیدم کسی نیست امشب این علامتِ هیئت رو بیرون ببره، اومدم سرِ خیابون جوونایِ هیئت تا برسن دیدم خبری نیس.یهو دیدم این مَشتیِ محلمون داشت رَد میشد، چشمم بهش افتاد.گفتم فلانی میای داخلِ این تکیه این بچه ها میخوان عَلَم رو بیرون ببرن، بزرگتر کسی نیست عَلَم رو بِکشه؟گفت منو میگی ؟ گفتم آره محرمِ امام حسینِ دیگه یه سَری تکون داد، روش نشد بگه حالم خوش نیس ولی اومد

عَلَم رو از حیاطِ حسینیه کشیدن بیرون، چند قدم رفته بود دیدن این عَلَم داره میلرزه یه نگاه کرد دید داره آروم آروم گریه میکنه..حسین جان غلط کردم آقا 
فکر میکردم منو یادت رفته آقا ..ولی خوب اربابی دارم معلومه دستِ منم گرفتی .نیاد اون روزی که آی سینه زن آقاجانمون ما رو از درِ خونه‌ش بیرون کنه، مارو نخواد.*

کربلا دیدم پیکی اومد محضرِ ابی عبدالله 
آقاجان فلان خدمتگزارِ شما که محاسنش سفید شده، سِنی ازش گذشته، یزید پیغام داده جَوونش رو به اسارت گرفته به جُرمِ اینکه این پیرمرد در رکابِ شماست.حضرت فرمود: فلانی رو صدا کنید بیاد اومد محضرِ ابی عبدالله آقاجان با منِ پیر و سالخورده فرمایشی دارید؟ من مطیعِ شمام.حضرت فرمود: حجت رو برداشتم برگرد شهرتون
گفت آقا براچی ؟! اومدم که در رکابِ شما باشم، شما رو یاری کنم.آقا فرمود: من راضی نیستم زن و بچه‌ات بخاطر من گرفتار بشن.گریه کرد اون پیرمرد، افتاد رویِ پایِ امام حسین گفت آقا منو بخاطرِ بچه‌م امتحان نکن، بگذار تا آخرین لحظه‌ی جونم پایِ تو بمونم، بچه‌ ام فدات. شاید نه، نگاه به علی اکبر میکرد میگفت جَوونم فداجوونِت  الآن باید بمونم کمکت کنم
نرفت از کربلا، موند تا آخرش .بنی هاشمی ها دونه دونه رفتن، اصحاب رفتن، خواهر یه نگاه کرد، دید جفاست دو تا آقازاده‌ش بمونن داداش سَر به چوبِ خیمه بگذاره
دو تا آقازاده‌ش رو صدا زد، بچه های زینب بیاین.عون و محمد رو صدا زد، این دو تا آقازاده رو نشوند، شونه به موهاشون زد، عطر و گلاب به سر و صورتشون کشید.
صدا زد بچه هایِ عبدالله! بچه هایِ زینب! برید خیمه‌ی داییتون حسین، سلام من رو به داداشم برسونید، بگید ما رو بفرست میدون.اینا خوشحال شدن، اومدن سمتِ خیمه‌ی ابی عبدالله..السلام علیکَ یابن فاطمه، پسرِ زهرا! ما رو مادرمون زینب فرستاده.ابی عبدالله یه نگاه قد وبالایِ این دو تل نوجوون کرد، ابی عبدالله این دو تا خواهرزاده رو بغل کرد، فرمود: برید به خواهرم سلام منو برسونید، بگید زینب انقدر منو شرمنده نکن.همین که از مدینه با من اومدی، تو این سرزمینِ بلا منو یاری دادی بَسمه..این بچه ها گریه کردن، یعنی نمیگذاری ما بریم؟ دیگه بعدِ علی اکبر موندن نداره  اجازه بده ما بریم هرکاری کردن ابی عبدالله نپذیرفت. اینا برگشتن، این آستیناشون رو گذاشته بودن رو صورت، گریه کردن، مادر دید این دو تا سرشون پایینه، شونه هاشون می‌لرزه از گریه، اینا رو بغل کرد.دورتون بگردم الآن باید وسطِ میدونِ معرکه باشید، جلو خیمه‌ی مادر چی میخواید؟گفتن دایی دستِ رد به سینه مون زد، ما رو قبولمون نکرد.ای امام زمان! قَسَمت میدم به مادرت زهرا آقاجان، امام زمان نکنه دستِ رد به سینه‌ی ما بزنی.. 
ما نوکرتیم آقاجان، بَدیم روسیاهیم میدونیم ولی مارو قبول کن .بلند شد بی بی، بلند شد گفت کارِ خودمِ اومد سمتِ خیمه‌ی ابی عبدالله..*

بنا نبود بمانی غریب در صحرا 
و خواهرت بشود بی نصیب در صحرا 

بنا نبود مهیّایِ سوختن باشی 
میانِ خیمه پِیِ کهنه پیرُهن باشی 

زمین نیوفت کتابِ مقدسِ زینب
فدایِ بی کسی‌ات ای همه کَسِ زینب 

عصایِ دست شدن رسمِ خواهری باشد
علی الخصوص که خواهر، برادری باشد 

به راهِ عشقِ تو این چشمِ تَر که چیزی نیست
جِگر برایِ تو دادم، پسر که چیزی نیست 

داداش !
بیا خودت پسرانِ مرا بِبر میدان
که پیشمرگِ تو باشند این دو در میدان

بزرگ کردمشان تا فدایی‌ات باشند
بیا که شاهدِ حاجت روایی‌ام باشند

تو را به جانِ من آقا قبول کن بروند

*دید ابی عبدالله قبول نمیکنه گفت داداش..* 

بحقِ چادر زهرا قبول کن بروند 

*دیگه اسمِ مادرمو آوردم ...هرکی امشب گره به کارش داره وقتشه یه یازهرا بگو 
بی بی جانِ ما یازهرا گفت نامِ مادرش رو آورد..داداش بگذار اینا برن، غم تو دلِ منه برا اون روز و اون لحظه ای که ... *

چه بهتر است نبینند راه بسته شده
در ازدحام رهِ قتلگاه بسته شده 

چه بهتر است نبینند اوجِ این غم را
به رویِ مادرشان ضربه‌هایِ محکم را 

*من نمیخوام اینا ببینن، داداش تو و حسن مدینه دیدید مادرم رو سیلی زدن. من نمیخوام این بچه‌ها ببینن دستی رو صورتِ مادرشونه..* 

چه بهتر است نبینند آب خواهم شد
اسیر واردِ بزمِ شراب خواهم شد

فرمود: برید نامِ مادرم زهرا رو آوردید، باشه برید، اینا رفتن..اینا داشتن میرفتن حضرت زینب دیگه نگاهشون نکرد.اومد بَست نشست تو خیمه، دیگه بیرون نیومد 
یه وقت دیدن صدا گریه‌ی اهلِ حرم بلند شد، مخدرات ریختن تو خیمه‌ی عمه‌ی سادات، خانوم مادرِ شهید شدی بیا بیرون از خیمه، داداشت داره بچه هات رو میاره
فرمود: دست رو دلم نگذارید، برید از خیمه‌ی من بیرون، نخواید من بیام جلو داداشم، حسینم خجالت بکِشه ..ای حسین *