نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم۱۴۰۳به نفسِ حاج میثم‌ مطیعی

روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام  اجرا شده شب ششم محرم۱۴۰۳به نفسِ حاج میثم‌ مطیعی

اومد مقابل عمو ایستاد میوه دل برادر...
خوارزمی نوشته:"خرج قاسمُ بنُ الحسن و هو غلام صغیر،لم یبلغُ الحلم..."هنوز بالغ نشده بود.آمد مقابل آقا ایستاد.خیلیا از این خیمه ها رفتند.دیگه داره تنهای تنها میشه.
"فلما نظر الیه الحسین، اِعتَنَقَت" تا برادرزاده رو دید،آماده میدان شده؛ میوه دل برادر رو در آغوش گرفت"و جعلا یبکیان حتّی غُشی علیهما"اونقدر عمو و برادرزاده با هم گریه کردند.چندجای دیگه هم آقا گریه کرد.اینجا یکیش بود."و لما رئاه الحسین مَصروعاََ علی شطِّ الفرات"وقتی دید برادرش تنها کنار علقمه افتاده؛بدون دست،بدون پا "بَکی بُکائا عالیا"شروع کرد های های گریه کردن.یه جای دیگه هم گریه می کرد.دخترا ایستاده بودند،هی میدان رو نگاه می کردند، هی سمت علقمه رو نگاه می کردند. منتظر بودند الان عمو با بابا برمی گرده"وَ رَجَع الحسین الی المُخَیَّم،منکسرا حزینا باکیا "دخترا دیدند:"یُکَفکِفُ الدُّموعَه بِکُمِّه"
دیدند قبل از اینکه به دخترا برسه با آستین پیراهن اشکاش رو پاک می کنه.خلاصه آقا گریه کرد،قاسم گریه کرد."ثم استاذن الغلام للحرب" شاید با خودش گفت:قاسم الان دیگه وقتشه.الان دیگه اجازه میده...
"فاَبی عمَّه الحسین فاستاذن له"اجازه نداد‌‌‌.
حرف نزد...اصرار نکرد...اینطور تربیت شده بود،باید مرد عمل باشه."فَلم یَزَلِ الغلام یُقَبِّل القدم و رِجلیه"اونقدر دستا و پاهای عمو رو بوسه زد."حتی اَذِنَ له"اجازه داد...
راوی لشکر دشمن میگه داشتم نگاه می کردم."فخرج و دُموعُه علی خدَّیه"وقتی آمد میدون شمشیر می چرخوند،هنوز اشک چشمش روان بود...اول خودش رو معرفی کرد...اگه نمیشناسید،بشناسید. "اِن تُنکرونی فانا فرع الحسن،سبط النبی المصطفی الموتمن"من پسر حسن بن علی ام.رجز خوند...یک مرتبه روضه خوند"هذا حسین کالاسیر المرتهن"عموی من رو اسیر گرفتید.چندساعت بعد عمه اش گودی قتلگاه صدا زد:"هذا حسین کالاسیر المرتهن،بَیْنَ اُناسٍ لاسُقوا صوبَ الْمُزَن"
وَ حَمَلَ"می جنگید."و کان وجهه شِقَّه قمر"فقاتلَ، فَقتل علی صغر سنه"با این سن کم، راوی میگه:یادم نمیره،پیراهن تنش بود،زره نداشت،کلاه خود نداشت، لباس جنگی نداشت، بند یکی از کفش هاش باز بود."خمسه و ثلاثین رجلا"سی و پنج نفر کافر رو به درک واصل کرد.عموش نگاه می کرد."لاحول و لاقوه الا بالله" زیر لب می گفت.یه وقت یه نفر از دل میدان یه نعره ای زد، دل عموش سوخت. گفت: حسین! من داغ این رو به دلت میذارم." وَ ضَربَ راسَه بالسَّیف"چنان با شمشیر به سرش زد،مثل جدش امیرالمومنین"فَوَقَعَ الغلام علی وجهه"قاسم با صورت بر زمین افتاد...ساعتی نمیگذره چنان بر سر عموت می زنند،عباس با صورت بر زمین میاد...
ساعتی نمیگذره،چنان به سر حسین بن علی می زنند"فَسَقط الحسین عن فَرَسِه" حسین بن علی با صورت بر زمین افتاد...*