نمایش جزئیات
روضه و توسل به حضرت سکینه سلام الله علیها اجرا شده به نفسِ حجت الاسلام انصاریان

بسم الله الرحمن الرحیم
خرما نتوان خورد از این خار که کِشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رِشتیم
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
باید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما هیچ نکشتیم
*تازه آفتاب زده بود ماموران اومدن تو خرابه ده نفر ده نفر دستهاشون را با طناب به هم بستند، گفتند آماده بشید میخواهیم شما را ببریم به دربار یزید. بچهها پا به پای بزرگترا نمیتونستند راه برن بچهها را با تازیانه میزدند. همه رو آوردند نمیگذاشتند بنشینند روی زمین، همه ایستاده بودند که یک مرتبه دیدند یک تشتی را وارد مجلس کردند سر بریده ابی عبدالله میان تشته.. جلوی یزید گذاشتند چوب خیزرانش را برداشت. دختر سیزده ساله طناب را از دستش کشید دوید اومد پای تخت یزید بابام را نزن یزید بابام را نزن، فدای بابات بشم عزیزم...یزید! من دیشب یه خوابی دیدم، یزید! دیشب برای بابام خیلی گریه کردم سرم را روی خاک گذاشتم و خوابیدم خواب دیدم تو یک بیابانی گم شدم راه را پیدا نمیکنم ترسیدم یک مرتبه دیدم چند نفر نورانی زیر بغل یک آقایی را گرفتند هر یه قدمی که برمیدارد هی ناله میزنه.. عزیز دلم!" قتلوک و ما عرفوک و من شرب الماء منعوک حسین" من دویدم گفتم این آقا کیه؟گفتند سکینه این جدت پیغمبره..کجا داره میره؟گفتند داره میره دیدن سر بریده بابات...یزید اومدم برم پیش پیغمبر، دیدم یه خانمی از پشت سر داره صدام میزنه إلی إلی برگشتم.. سکینه جان من مادرت زهرا هستم آغوشش را باز کرد خودم رو انداختم تو بغل مادرم زهرا..گفتم: مادر! اکبر ما را کشتند، عموم رو کشتند، بچه شش ماههٔ ما رو با تیر سه شعبه کشتند.. صدا زد سکینه جان اینقدر جگر منو آتیش نزن من میرم این گیسوانم را با خون گلوی بابات رنگ بزنم..*