نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده۱۴۰۳ به نفسِ حاج ابوذر بیوکافی

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده۱۴۰۳ به نفسِ حاج ابوذر بیوکافی

*امشب یک کمی گردن کشید دید حسنین خوابن علی رو صدا زد. علی جان بیا شب آخر عمر فاطمه اس حرف از رفتن زد.مفصل وصیت هاشو کرد. وقتی گفت علی جان بابامو دیدم بابام بهم فرمود: فردا پیش منی یهو دید اول مظلوم داره گریه میکنه...*

هر چه غم از دوش من بر داشتی
 فاطمه جای ان تابوت را بگذاشتی 

*معمولا شب آخره حیات اینجوریه بین دوتا حبیب و محبوب حرفایی رد و بدل میشه یکیش اینه: حلالم کن حلالم کن که من رفتم علی جان اگه برات کم گذاشتم فاطمه ات و حلال کن.ای فاطمه با این جمله آتیشم زدی تو باید علی و حلال کنی مخصوصا توی لحظه ای که نتونستم کاری برات کنم.کدوم لحظه دیدم غلاف شمشیر و بلند کرد به بازوت میزد بخدا دست علی بسته بود و نتونست کاری برات کنه.فاطمه جان این شبا رو‌گرفتی اما میشه شب اخر روی مبارکت و ببینم ای کاشف الکرب علی رو رو دید اما با یک صحنه ای مواجه شد..*
 
روی صورتت دست دشمن
 
*کی اینجوری با عزیزش وداع میکنه دیدی علی رو شرمنده کردی از امشب روضه همینه غم علی تا سی و اندی سال همینه..
مولا میگفت غم علی همینه..*

 در وسط،کوچه تو را میزدن 
کاش به جای تو مرا میزدن 

*مادر ما سرش پایین بود نامرد جلوی مادر ما رو گرفت بی هوا به مادر ما ضریه زد 
بمیرم که دست نامحرم روت بلند شد فاطمه ..همین غم برا علی کافیه چهل نفر فاطمه رو زدن..مقداد داشت رد میشد بعد از دفن نامرد دومی جلوی مقداد و گرفت گفت شنیدم فاطمه رو بی خبر دفنش کردن.چرا به ما خبر ندادی ؟از کوره به در شد سیلی  زد تو صورت مقداد یکهو دیدن مقداد نشست رو زمین شروع کرد گریه کردن با خودش گفت: اینا طرفدار علین با یک سیلی نشسته گریه میکنه مرد به این بزرگی. گفت: برا خودم گریه نمیکنم الان ضرب سیلی ات و با صورت احساس کردم یادم افتاد به صورت فاطمه اگه با همین ضرب سیلی زده باشی..وای به حال فاطمه *

نشستن با هم گریه کردن وصیت ها رو به مولا فرمود. خود بی بی هم گریه کرد.

 با گریه ات هربار هق هق می کنم
 راحت جان علی با رفتنت دق می کنم

اگر میتوانی بمانی بمان 
عزیزم تو خیلی جوانی بمان 

*فرمود: علی جان میخوام وصیت کنم کارام و خودت انجام بده. شروع کرد وصیت کردن علی جان منو نیمه شب دفنم کن از تاریکی شب استفاده کن شب من و دفنم کن. قبرم و مخفی کن کسی نبینه من و علی جان. اینارو که گفت مولا گریه کرد فرمود: علی جان گریه کن گریه آدم و سبک میکنه...*

خوشی زعمر ندیده خدا نگهدارت 
صنوبری که خمیده خدا نگهدارت

*علی جان اگه من و دفنم کردی میت تو ساعات اولیه خیلی نیازمنده من و تنها نذار 
علی جان برام زیاد قرآن بخون برام خیلی دعا کن دیدار ما به قیامت.. شروع کرد یکی یکی وصیت ها رو کردن. حرفاشو زدن همه حرفای تو دلش و زد گفت راستی اگر قرار شد غسلم بدی از زیر پیروهن غسلم بده 
مراعات حال علی رو‌ کرد زخماش و علی نبینه. اما گفتی از زیر پیروهن غسلم بده 
اون لحظه رو ندیدی که دست علی رسید به بازوی متورمت به پهلوی شکسته ات علی بلند بلند گریه کرد.. یکی یکی وصیت ها رو کرد یهو ام کلثوم و بغل کرد دختر کوچیکه خونه رو بغل کرد گفت: علی جان! ان شاءالله این دختر من بزرگ میشه،خوشبخت میشه همه وسایل های خونه مال ام کلثوم اینو که گفت سوال تاریخی اینه چرا نگفت برای زینب؟آخه میدوتست زینب یکسال بعد حسین بیشتر زنده نمیمونه.اسما بنت عمیس میگه بی بی دستش و برد بالا شروع کرد دعا کردن  یهو دیدن دستاش و برد بالا خدایا همه شیعیان منو ببخش. (امشب برا من دعا کرد برا همه گنهکارا دعا کرد.اگه دعا نمیکرد امشب اینجا نبودیم..) یک برگه ای رو داد به مولا روش یه چیزایی نوشته بود یک جمله اش این بود علی جان مهریه ام و بهم برگردون. مادیات نمیخوام.. مهریه ات چیه فاطمه جان تو این کاغذ نوشتم علی جان اگه میخوای مهریه ام و بهم برگردونی شفاعت امت و به من بسپر..فردا قیامت همه رو زیر چادرش میگیره دونه دونه ما رو جدا میکنه برا ما داره مادری میکنه دست ما رو میگیره.. علی اومد فاطمه رو دفن کنه همین نوشته رو‌گذاشت لای کفن بی بی رو‌ کفن کرد بی بی رو داخل تابوت گذاشت با یک احترامی تابوت و بلند کرد فاطمه رو تو دل شب تشییع کرد چند نفر و تو دل شب تشییع کردن. پیغمبر،امیرالمومنین، بی بی فاطمه، امام حسنیم شب دفن کردن. یه جای دیگه یه آقا زاده بود ایکاش این آقا زاده رو‌هم شب تشییع میکردن وقتی تابوت حسن و‌ گرفتن سر دست روز بود انقد تیر زدن به بدن امام حسن. اباالفضل دید ابی عبدالله داره یکدونه یکدونه تیرهارو از بدن برادر در میاره. راوی میگه خون تازه از بدن حسن جاری شد یا ابا عبدالله اینجا تیر از تابوت بیرون کشیدن و یاد گرفتی. چند جای دیگه هم باید تیر بکشی از بدن و ابدان شهدا.. یکی تو علقمه کنار اون دست بریده.گفت میشه  این تیر و از چشمم در بیاری..*

شاید سایه ات و یک لحظه بتونم ببینم.یه تیر دیگه هم دید یک مادری جلو خیمه منتظره..*

عجب تیری به حلقومش نشسته 
که راهِ رفتنم بر خیمه بسته 

*دیدن تیر و از گلوی علی اصغر کشید 
اما تیر آخر.. وقتی همه رفتن ابی عبدالله تنها شد اومد سمت میدون یه نامردی سنگ برداشت این سنگ و‌ پرتاب کرد به پیشانی مبارک ابی عبدالله.. حضرت لباس عربیش و بالا زد سفیدی قلبش نمایان شد یک‌ نامردی گفت مگه نمیبینی تیرو رها کرد برا همه راحت تیر و‌ کشید اما سر خودش دیدن حسین هر کاری میکنه. تیر در نمیاد خم شد تیر و از پشت شکست..*