نمایش جزئیات
روضه و توسل بسیار جانسوز _ ایام اسارت خاندان آل الله _سید رضا نریمانی
می خوام فریاد بزنی امشب بلند بلند برا ارباب گریه کنی .. پیغمبر سفارش کردن به دخترشون که نگران نباش. (می خوای بی بی رو از نگرانی در بیاری؟ آی نوکرِ امام حسین می خوای بی بی رو از نگرانی در بیاری؟) پیغمبر فرموده باشن : دخترم از امتِ من یه عده ای میان اونا برا حسینت بلند بلند گریه می کنن ...
رفته بودم سر بازار لباسی بخرم ...
*یا الله یا الله .. ببینم حقشو ادا میکنی یا نه؟ ...*
رفته بودم سر بازار لباسی بخرم
یادم آمد تنِ عریانِ اباعبدالله ...
*آخ بمیرم برات ... دو بیت دیگه منو کمک کن با نفس خستم ولی تو همه جوره داد بزن میخوام شعر بخونم امشب روضه بخونم*
علتِ سوختنِ چوب در آتش این است
چوب ها خورده به دندانِ اباعبدالله
آه از شامِ غریبان ...
*(آه که بلدی بکشی؟) فرمود آه میکشی ثواب تسبیح داره ... اونایی که اشک ندارن بگن آه حسین ....*
آه از شام غریبان که به صحرا افتاد
شعله بر دامنِ طفلانِ اباعبدالله ...
شاعر: رضا_رسول_زاده
*دلت آماده شده می خوام روضه بخونم .. بسم الله الرحمن الرحیم .. بریم در خونه ارباب*
ناله بزن با ناله از گودال لشکر را ببر
زینب بیا این شمرِبا پا رفته منبر را ببر ...
*جان .. جان .. بعضیا فهمیدن من چی میگما ...*
چون مادر خود بر کمر چادر ببند ای شیر زن
از زیر دست و پایِ این مردم برادر را ببر ...
*من دیگه نمیخوام مقدمه بچینم حرف آخرمُ میزنم یا الله ...*
این فرصتُ پیش آمده دیگر نمی آید به دست
دامن کشان دامن بیاور با خودت سر را ببر ...
ناله بزن ...
*خوب شد تاریک کردینا اون لحظه هم کربلا هوا تاریک شد دیگه زینب ندید .. اون لحظه ای که اسبا میومدن .. آی حسین ...*
ناله بزن فریاد کن اما همش بی فایده س
این شمر از این از اینجا نخواهد رفت مادر را ببر
ای لشکر بی آبرو اینگونه عریانش نکن
پیراهنش را بر زمین بگذار معجر را ببر
*امافیکم مسلم؟... یه نفر نیست بهش آب بده .. ای لشکر بی آبرو ... نهیب زد بی بی : اما فیکم مسلم؟... تا ابن سعد شنید روشو برگردوند. گفت آی نامرد ، مگه نمی بینی پسر پیغمبرِ ؟.. دارن اینطوری میکشن ....*
ای لشکر بی آبرو اینگونه عریانش نکن
پیراهنش را بر زمین بگذار معجر را ببر
*همه شعر یه طرف این یه بیت یه طرف*
انگشتری که ضربه خورده در نمی آید زدست
جایش النگوی منو این چند دختر را ببر ....
ای حسین ... یا اباعبدالله ...
من در میان این شلوغی خیمه را گم کرده ام
*چرا میگه شلوغی ؟ .. چون داره می بینه یه عده از این طرف دارن میرن سمت خیمه ها .. یه عده دارن اسباشون نعل میزنن .. یه عده تو گودال ریختن .. یه عده سر بقیه پیکرا می خوان غنیمت جمع کنن ... زینب اون وسط مونده ... گفت داداش :*
من در میان این شلوغی خیمه را گم کرده ام
از بین نامحرم بیا عباس خواهر را ببر ...
پیش من نیزه ها کم آوردند
به خدا سر نمی دهم به کسی
غیرت اللهِ من خیالت جمع
من که معجر نمی دهم به کسی
دارم میرم داداش ... خیالت جمع من که معجر نمی دهم به کسی ...*
تو اگر که اجازه ای بدهی
خویش را پهلویت می اندازم
اگر این چنتا عقب بروند
چادرم را رویت می اندازم
چقدر می روند و می آیند
فرصت زخم بستن من نیست
آمدم درد دل کنم با تو
جا برایِ نشستن من نیست ...
گفت داداش :
جلویش را بگیر تا بلکه
دستم از رو سرم بلند شود
*آخه دست گذاشته بود رو سرش یا جدا یا رسول الله صلّى علیك ملائكة السماء هذا الحسین بالعرا مرمَّل بالدما مقطع الأعضا، وبناتك سبایا ... ای حسین ...*
جلویش را بگیر تا بلکه
دستم از رو سرم بلند شود
تو که شمر را نمیکنی بیرون
پس بگو مادرم بلند شود ...
ناله بزن بگو حسین .....