نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز ایام اسارت خاندان آل الله صلوات الله علیهم اجمعین _ حاج حسن خلج

روضه و توسل جانسوز ایام اسارت خاندان آل الله صلوات الله علیهم اجمعین _ حاج حسن خلج

السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ

السَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنتَ امیرالمومنین

 


چه دست هایِ سیاهی که نور می بردند

به نیزه ها سرِ هجده غیور می بردند ...

 


*جلو چشم علی اکبر ... جلو چشم قاسم ... جلو چشم عباس ... جلو چشم حسین ... کی جرات کرده دستِ زینبُ ببنده ...*

 


چقدر بی ادبانه سرِ سلیمان را

برایِ جایزه در پیشِ مور می بردند ....

 


*یه چند روزی از عاشورا گذشته ، شما زخم هاتون تازه ست واقعاً نیاز به روضه خوان ندارید .. اما چه کنم ، کاره من روضه خوانیِ باید زخم دلتُ تازه نگه دارم" چی می خوام بگم .... دخترِ علی کجا ... زنازادۀ مرجانه کجا ....*

 


 چقدر بی ادبانه سرِ سلیمان را

برایِ جایزه در پیشِ مور می بردند ....

اگر چه پوشیه ها بود و آستین ها بود

 


*چی دارم می گم ؟ .. از کی دارم می گم؟ .. همون خانمی که وقتی می خواست بره کنار قبر پیغمبر ، شنیدید همه چراغ ها رو امیرالمومنین می فرمود خاموش کنید ... کسی چشمش به قد و بالای خانم ..... خوده علی جلو جلو می رفت ، حسن و حسینم چپ و راستِ زینب ... عباسم از پشت شمشیر به دوش می اومد ... یه وقت کسی تو این تاریکی شب چشمش به قد و بالای زینب نیوفته ....

 


نیست فلک به قدر هم پایه ات

 


سایۀ تو ندیده همسایه ات ...*

 


اگر چه پوشیه ها بود و آستین ها بود

چو در مسیر شلوغِ عبور می بردند

 


*همۀ شهر تعطیل شده بود ... هلهله می کردن ... انقده بچه ها می ترسیدن ... بین اسرا فقط یکیِ که داره باره همه رو می کشه ...*

 


به شانه هایِ زنی بار ، زخمِ قافله بست

میان سلسله سنگ صبور می بردند

 


*شروع کرد صحبت کردن ... وای بر شما ... چشم هاتون خشک مباد .. خنده رو لب هاتون میاد ...پسرِ پیغمبر رو کشتید شهر رو زینت کردید ... نامه نوشتید اون وقت بین دو نهر آب با لبِ تشنه .... هی گفت مردم جیگرم داره میسوزه .... با لبِ تشنه سر از بدنش جدا کردید ...خبر رساندن شهر در شُرفِ انقلابِ .. چه کنیم ؟ گفت یه راه داره فقط ساکت کردنِ زینب ..." اونم اینکه سرِ حسین رو ببرید در مقابلش .... مردم دیدن لحن صحبت کردنه زینب عوض شد ... خانمی که با عتاب با خطاب ... یه وقت دیدن لحن صدا عوض شد ... میگه هلالِ یک شبۀ زینب ... عزیزه دله زینب ... کجا بودی سه شبانه روزه ....*

 


ای جانه من به نیزۀ اعدا چه می کنی

آغوشِ ماست جایِ تو آنجا چه می کنی؟

 


*تا چشمش افتاد دید پیشانیِ داداششُ شکستن (زبانِ حال) گفت حسین دیگه اجازه نمی دم از من جلوتر باشی ... قرار بود با هم باشیم ... سرت شکسته داداش .... بمیرم برات ... نگاه کرد دید نازدانه داره پرپر میزنه چشم به بابا دوخته ... عمه ... عمه ... این سر، سرِ بابامه عمه .... تنها راهش این بود چنان سر رو به محمل کوبید حواسِ این نازدانه رو برگردوند ....*

حسین .....