نمایش جزئیات
مدح زیبا _ویژۀ مَبعثِ حَضرتِ محمدِ مُصطَفی صلوات الله علیه _ حاج محمد یزدخواستی
بوی عطرش کوچه های مکه را برداشته
او که بین شانه اش مهر نبوت داشته
بین موهای سیاهش چارده موی سپید
خرمنی جو گندمی پیچیده در هم کاشته
در شب مویش نمایان بود صبح روشنی
بیرقی از نور در پیشانی اش افراشته
شانه زد در موی خود، آیینه از حسرت شکست
در تبرّک هر کسی یک تار مو برداشته
بانمک تر بوده از یوسف، خدا در خلقتش
هرچه بوده است از هنر در جان او انباشته
گرچه از سوی خدا با حکم ارشاد آمده
فیض اجباری است، با حُسن خداداد آمده
با خودش از آسمان خُلق امین آورده است
آسمان را با خودش روی زمین آورده است
نور باران شد "حرا"تا وحی نازل شد: "بخوان"
آیه را از سوی حق روح الامین آورده است
"لات"و "عزا" در هراس از "قُل هُوَ اللهُ اَحَد"
جای شک باقی نمی ماند، یقین آورده است
رفته اوج آسمان و ریسمان آویخته
رشته ای محکم چنان حبل المتین آورده است
مست "رِضوانُ مِنَ الله" است آنجایی که هست
با خودش انگورِ فردوس برین آورده است
باده می آرد، خمارانش سبو آورده اند
هم خدیجه ، هم علی، ایمان به او آورده اند
یک به یک شق القمرهایش که ظاهر می شوند
وایِ آنهایی که می بینند و منکر می شوند
عدّه ای عاقل نما تنها "ابو جهل" اند و بس
عدّه ای بی ادّعا "عمّار یاسر" می شوند
فکر می کردند با "شعب ابوطالب"، قریش
دیگر از دست رسول آسوده خاطر می شوند
زندگی وقتی قفس شد بال باید باز کرد
جعفر طیارها کم کم مسافر می شوند
از گلوشان بعد بعثت آب خوش پایین نرفت
سیزده سال است... یارانش مهاجر می شوند
آه، "ابو طالب" پس از "عبد المطلّب" می رود
مکه دیگر جای ماندن نیست، یثرب می رود
شب شبی شوم است، تا یاران چه باشد آخرش!
پس علی می خوابد امشب جای او در بسترش
نیست دور خانه جای سوزنی انداختن
غُلغُله است از بس که از شمشیرها دور و برش
مثل بوی گل گذر کرد از حصار خار ها
آنچنان رد شد که تاریکی نمی شد باورش
آیه نازل شد که "لا تَحزَن"، که تا اینجا مرا-
- هر که آورده است هم او می برد تا آخرش
او رسید و کام یثرب بس که شیرین شد، چنین
فی البداهه شعر تر می ریخت از چشم ترش :
"اَیُّهَا المَبعوثُ فینا جِئتَ بِالاَمرِ المُطاع"
"جِئتَ شَرَّفتَ المَدینَه، مَرحَباً یا خَیرَ داع"
خون دل ها خورده است این مرد، او غم دیده است
روزگار اینگونه غم دیدن به خود کم دیده است
داغ مرگ حمزه خود داغی جگر سوز است و او
هم به لطف دوستان داغ اُحُد هم دیده است
طعنه ها، زخم زبان ها، ناسزا ها، نیش ها
رنج کم نگذاشته، خوانی فراهم دیده است
طائف و احزاب و خیبر، موته و بدر و تَبوک
کُشته های راه حق را پُشته بر هم دیده است
اشک را در چشم هایش هیچ کس هرگز ندید
غیر اشک شوق، اشکی را که زمزم دیده است
لشکر اسلام دشمن را به تنگ آورده است
مکه را بی جنگ و خونریزی به چنگ آورده است
می رسد آسیمه سر، انگار سر آورده است
اشک شوق آسمان را ابر در آورده است
خوش خبر باشی! چرا اینقدر خوشحالی!؟ بگو
- چشمتان روشن که همراهش سحر آورده است
كعبه دوشادوش می بیند خلیلی با خلیل
این خلیل اما عصا جای تبر آورده است
كفر بت ها را كه با "الله اكبر" گفتنش
بیست سالی می شود این مرد در آورده است
باد دیگر هر زمان از آن طرف ها رد شده
از "هُبل" با خرده ی سنگی خبر آورده است
عشق هجّی می شود با "میم" و "حا" و "میم" و "دال"
"اشهد انَ..." اذان عشق می گوید بلال
مکه در آغوشِ امنِ مصطفی آرام شد
خون دل های محمد دستگیر جام شد
خانه می بردند با خود سهم بیت المال را
تنگدستی عاقبت با عدلْ شیرین کام شد
دیگر از شب های بی مهتاب عاری شد زمین
در طوافِ کعبه وقتی ماه در احرام شد
رفت و رفت و رفت تا در آخرین حج در غدیر
موهبت کامل شد و دین خدا اسلام شد
ناگهان بانگ رحیل آمد به گوشش، رخت بست
موسم تنهایی دنیا چه بی هنگام شد!
کرد دنیا را رها در سوگ و رنج و درد و رفت
عاقبت ماه صفر کار خودش را کرد و رفت
چارده قرن است با او عشق خلوت می کند
از غمش با "قبّهُ الخضرا"شكایت می کند
گفتنش سخت است، اما شاد باش ای روزگار
رفته رفته عشق دارد رفع زحمت می کند
کفر جولان می دهد با نام آزادی، دریغ
صبر هم دارد به این اوضاع عادت می کند
دست دشمن، دست صهیون، دست شیطان،... دست ما-
- با کدامین دست ها هر روز بیعت می کند؟
منعِ کافرها مکن، از سستی ایمانِ ماست
هر که جرأت می کند بر او اهانت می کند
جمعه روزی می رسد از راه مردی سبز پوش
بی خبرهای به ظاهر منتظر، قدری به هوش
شاعر: علی فردوسی