حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

مناجات و روضه_شهادت امیرالمومنین علی علیه السلام_گریز حضرت زینب سلام الله علیها_استاد حجت الاسلام میرزامحمدی

مناجات و روضه_شهادت امیرالمومنین علی علیه السلام_گریز حضرت زینب سلام الله علیها_استاد حجت الاسلام میرزامحمدی

یک قطره اشک شرم مرا،یم حساب کرد

کوثر حساب کرد و زمزم حساب کرد

با این خدا هر آنکه طرف شد ضرر نکرد

یک دم صدا زدیم ، دمادم حساب کرد ...

 

*یه شب اومدیا، اما فرمود: لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ، یه شب صداش زدی تو پروندت نوشت، یه عمر*

 

پیش کریم دست به جیبم نمی برم

خرج من است،کیسه ی حاتم حساب کرد

کارم اگر نداشت پس اینجا چه می کنم

منت سرم گذاشت مرا هم حساب کرد ...

*گفت شهدا اومدن،اولیاء اومدن تو هم بیا  ...*

***

مقصد ، عبودیت که نباشد نمی شود

حتی روی عبادت بلعم هم حساب کرد

معلوم بود ابرویم را نمی برد

از اولش گناه مرا کم حساب کرد ...

اول بنا نداشت حساب کند ولی

وقتی که دید فاطمه دارم حساب کرد

*مادرانه میخره، دونه دونه مونو*

این گریه قابلیت غفران نداشت که

پس روی گریه های محرم حساب کرد

فرمود بالحسین بگو،گفتمو خرید ...

یعنی مرا دومرتبه آدم حساب کرد ...

چیزی نمانده بود که بیرونمان کند

ممنون حیدریم که درهم حساب کرد ....

***

مثه پریشبی، همه کنار بسترش حلقه زدن هر کی یه جمله ای می گه، اما عقیله ی بنی هاشم اومده یه سوالی کرد ، گفت بابا ام ایمن برام قصه ی کربلا رو گفته ، میدونه که این راسته، پیغمبر فرموده بود قبلا،از چهارسالگی زینب بهش فرموده بود، اما میخواد این لحظات آخر، لسان الله الناطق پرده برداری کنه، جلوه ای ازین بلا عظیم کربلا رو هم علی بگه،گفت بابا ام ایمن چنین برام گفته،درسته یا نه؟!! فرمود سخن همونی که بهت گفته اما من اضافه ترش می کنم"كَأَنِّی بِكِ وَ بِنَِاتءِ أَهْلِكِ سَبَایَا" دارم می بینم تو و بچه های اهل بیت و زن و بچه ی حسینمو تو همین شهر با لباس اسیری وارد می کنن ... ( احترام می کنن یا نه؟) "أَذِلَّاءَ خَاشِعِینَ ...." دیگه ترجمه نمی کنم ..." یه جلوه ی أَذِلَّاءَ اینه: دید دارن به بچه ها صدقه میدن، فرمود: إِنَّ الصَّدَقَة عَلَیْنَا حَرَّامَ ..." حالا که اینجوریه دخترم،من ازت یه خواهشی دارم، اونم اینه: فَاصْبِرْ صَبْراً ...

بیست و یک سال ازین پیش گویی بابا گذشت ...؛ وارد همین کوفه شد، همین که شروع کرد خطبه بخوانه، همه نفس ها تو سینه حبس شد شروع کرد خطبه خواندن، یه وقت دید این جمعیتی که همه سکوت کرده بودن یه همهمه ای بینشون افتاد ... یا للعجب کیه ولایتش بر ولایت زینب برتری داره؟ پرده ی محمل و کنار زد دید همه با دست دارن به سر بریده ای اشاره می کنن دیگه با جمعیت حرفی نزد ... رو کرد سمت سر بریده "یا هلالاً لمّا استتمّ كَمَالاً" جواب نیومد ... "ما توهمت یا شقیق فؤادی" جواب نیومد ... اخه فاطمه بنت احسن تو بغل زینبه ، نباید یه جوری حرف بزنه این بچه متوجه بشه ... دیگه بند دلش پاره شد ... فرمود:«یا أخی فاطمه الصغیرة کلمها » با من حرفی نمیزنی ، نزن، اما ببین این بچه،«فقد کاد قلبها أن یذوبا» داره جون میده .... ای حسین ....